عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

سفر به قم

سلام ماه آسمونی 10 بهمن بابا جون با پدر جون رفتن کرمان . عزیز اومدن خونه ما . اون چند روز من حسابی درس داشتم . زمان مثل برق و باد گذشت . بالاخره 16 بهمن بود که خاله جون از کاشمر اومدن که 17 بهمن باهم راهی قم بشیم . اون روزها مشهد شدیدا برف میبارید . روزی که قرار بود بریم راه آهن ماشین پدر جون خراب شده بود و روشن نمیشد . خلاصه باآژانس رفتیم . راه آهن یه خورده معطل شدیم . بعد از حدود 40 دقیقه سوار قطار شدیم . هم کوپه ای هامونم 4نفرخانوم بودن که 3 نفرشون از خانومای هم دوره ای من بودن . اونجا باهم آشنا شدیم . کلی توی قطار بهمون خوش گذشت . شما هم دختر خوبی بودی . خلاصه کنم نماز صبح رسیدیم قم . نماز خوندیم و راهی شدیم سمت خونه دایی جون . چون...
13 ارديبهشت 1393

برگشت بابایی

سلام گل قندم بالاخره بابایی از سفر برگشتن و دلتنگی های ما هم مرتفع شد . البته شما اولش یه خوده چپ چپ به باباجون نگاه میکردی . اما بعد دیگه باید به زور از بغل بابایی جدات میکردیم . اینم سوغاتی که باباجون برات آوردن دوست داریم عزییییییزم ... ...
13 ارديبهشت 1393

سفربه کرمان

سلام شیرین بیان من یه هفته بعد از برگشت ؛ بابا جون دوباره میخواستن برن کرمان که یهو تصمیم گرفتیم ماهم بریم . باعجله چمدونمونو بستیم و راهی کرمان شدیم . شب کاشمر خونه عمه جون موندیم و صبح زود راه افتادیم . هوا یه خورده گرم بود . عصر رسیدیم کرمان . شب رو سوئیت خوابیدیم . تا ظهر بابایی کاراشونو انجام دادن وراه افتادیم سمت فهرج . ظهر رفتیم خونه عمو رشید آبادی . شب شما و بابایی یه خورده سرماخورده بودین رفتیم دکتر . بابایی یه آمپول زدن که ... قصه اش درازه . روز بعدش روز خوبی نبود . بابایی حالشون بد شد بردنشون بیمارستان و .... اون روز ؛روز پر استرسی رو گذروندیم . اما شکر خدا بخیر گذشت . روز بعد راه افتادیم سمت روداب . رفتیم خونه آقارضا که یه ...
13 ارديبهشت 1393

شش ماهگیت مبارک ...

بازم یک ماه دیگه گذشت و شش ماهت تموم شد . این ماه بازم رفتیم سفر . چند تا از عکسای بامزه ات رو واسه یادگاری برات میذارم .   بی نهایت به کامپیوتر و این جور چیزا علاقه داری . اینجا هم خانم مهندس شدی ...     فدای این خنده قشنگت ...     اینم کلاهی که خاله جون واست بافته . دیگه واست کوچیک شده     اینجا هم داری با فیل کوچولوت بازی میکنی .     اینجا هم حسابی خوابت میاد . شب خوش گل من ...     میبوسمت هستی خانوم ... ...
9 ارديبهشت 1393

واکسن شش ماهگی ...

سلام نازنین من امروز رفتیم واکسنت رو زدیم . الهی بمیرم اذیت شدی . اما واسه سلامتی خودت بود . از اونجا بردمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کردم . بعد اومدیم خونه . پدر جون اومدن دنبالمون بردنمون خونه دختر خاله . آخه عزیز اونجا بودن . عصر برگشتیم خونه . چند روز دیگه باباجون از کرمان میان . بعضی موقع ها بی تابی میکنی. گمونم دلت تنگ شده. دوست دارم گل نازمادر ...
4 ارديبهشت 1393

عکاسی

سلام رز سفیدمن امروز 3 بهمن تصمیم گرفتیم ببریمت عکاسی. ساعت نزدیک 11 ظهر بود که باباجون گفتن آماده بشین بریم .عمه جون و محمد جون هم اومدن .باهم رفتیم .قبلاتلفنی وقت گرفته بودیم . اونجا محمد جون گریه میکرد و نمیذاشت ازش عکس بگیرن .اما شما با تعجب به اطرافت نگاه میکردی . خانم عکاس حسابی ازشما خوشش اومده بود . کلی عکس ازت گرفتن . بعد رفتیم عکس انتخاب کردیم . قرار شد هرموقع عکست آماه بشه خبر بدن . خدا کنه زود عکست آماده بشه . دل توی دلم نیست . راستی هفته آینده باباجون میرن کرمان . قرار شد واسه زندگی بریم اطراف کرمان . خودمون هم 17 بهمن بلیط داریم برای قم .واسه امتحانای من باید بریم . بعد برگشت واکسن 6 ماهگی داری .  خداکنه ...
24 اسفند 1392

حرم

سلام گل بنفشه من ... 29دی بود که شب رفتیم خونه دایی محمد جلسه . اونجا شما حسابی شیرین کاری کردی و بازی . روز بعدهم رفتیم خونه دوست باباجون . ناهارخوردیم . عصر میخواستیم بریم حرم که گفتن دوباره برگردین همین جا . خلاصه کلی اصرار کردن .ماهم رفتیم حرم. اونجایه پسر بچه اهل آذربایجان اومد کنارت نشست .اسمش مهدی بود . شماهم بهش میخندیدی. بعداز زیارت برگشتیم خونه دوست بابایی . بعد از شام گفتن حالا بریم پایین. آخه تولد دوست باباجون بود اماخودشون نمیدونستن . خلاصه رفتیم تولد .کلی خوش گذشت . کیک و میوه خوردیم و به شما هم یه سارافون قرمز خوشگل کادو دادن . برگشتیم خونه .شماهم اینقدر با بچه ها بازی کرده بودی توی ماشین خوابی...
24 اسفند 1392

پنج ماهگیت مبارک ...

سلام شکر پنیر من زمان اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی پنج ماهه شدی . توی  این ماه باهم دوبار سفر رفتیم  و شما شکرخدا دختر خوبی بودی . لباسی که خودم واست دوختم اندازه اب شده . همه میگن بهت میاد. ملوس شدی ...   ای نجا هم انگار میخوان عکس پرسنلی ازت بگیرن . حسابی جدی ژست گرفتی ... عاشق این طرز نگاهتم این هم مدل موی مورد علاقه ی عموجون اینجا هم روسری منو پوشیدی . نگاهت منو کشته ... اینم پیرهن چین چین خوشگلت . اندازه ات شده . تنت کردم رفتیم خونه خاله جون . همه میخواستن بخورنت ...   عاشق بازی کردن با دست و پاتی . باتعجب نگاهشون میکنی .مثل اینجا ...   انشاالله همی...
24 اسفند 1392