عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

یک ماهه شدنت مبارک

سلام گل مامان . یک ماهه شدنت مبارک خانومی قشنگم توی این یکماه کلی باهم بیرون رفتیم ؛ خوابیدیم؛ بیدار شدیم و خلاصه کلی بهمون خوش گذشت . این یکماه شما آروم بودی. توی خواب میخندیدی . گاهی وقتا هم لب میچیدی و جیغ و داد راه مینداختی . ازهمون اون اونقه میگفتی و من عاشق صدای قشنگتم . 8 روزه بودی که نافت افتاد و راحت شدیم . مادر جون بردنت حموم .توی این یک ماه شکرخدا مریض نشدی . وزنت هم خوب بود . قدت هم یک سانت بلند شده بود . وقتی بیدار بودی یکسره شیر میخوردی . 16 روزه بودی اولین بار بردمت حموم . خیلی احساس خوبی داشتم . اینم عکست بعد حمام خوابت خیلی کم بود . شبا تا نصف شب بیدار بودی . این عکس رو نصف شب ازت گرفتم . انگار اصلا خوابت ...
3 بهمن 1392

یه شب سخت ...

سلام عزیز دلم چیزی تا تولدت نمونده بود. دیگه بزرگ شده بودی . حسابی وول میخوردی . شبا نمیذاشتی من بخوابم . همه میگفتن : پسره که اینقدر وول میخوره . اینقدر تکون خوردی که حالمون بد شد ... 34 هفته بودی که بستری شدیم . شب خیلی سختی بود . پراز استرس ...تا بیمارستان گریه میکردم. تا وقتی که گفتن شکرخدا حالت خوبه . اما باید استراحت میکردیم.نزدیک ماه مبارک بود . مادر جون و پدر جون رفتن مکه ... خوش به سعادتشون ... ماهم باید کل ماه رمضون رو توی خونه بمونیم ... واسه سلامتیت هرکاری لازم باشه میکنم طلای من ...
3 بهمن 1392

به خونه خوش اومدی ...

سلام نفس من یکشنبه 92/5/20 هوا ملایم و یه خورده ابری . ساعت نزدیک 12 بود که کارهای ترخیصمون تموم شد . خانم عکاس اومد و کلی عکس ازمون گرفت . اذان ظهر می گفتن که از بیمارستان خارج شدیم . دقیقا دیروز اذان ظهر بود که بستری شدیم . اول رفتیم زیر گذر حرم تا اولین جایی که میری حرم امام رضا علیه السلام باشه . سلام دادیم و راهی خونه شدیم . ترافیک عجیبی بود . تا رسیدیم خونه ساعت حدود2 ظهر بود . مادر جون و زن عمو جون و عمه جون ریحانه و عمه جون مونا منتظرمون بودن . وارد حیاط که شدیم زن عمو جون شروع کردن به  عکس و فیلم گرفتن .بعد هم یکی یکی بغلت گرفتن . اومدیم خونه . خوش اومدی عزیز دلم ... اول با عزیز جون بردیمت حموم . بعد هم عزی...
3 بهمن 1392

گوشواره

سلام گل نازم امروز روز میلاد امام هادی علیه السلام ؛ 29 مهر ؛ چند روز مونده به عید غدیر . ظهر گوشواره های قرمزتو در آوردم تا گوشواره های طلای خوشگلی که پدر جون و مادر جون واست خریدن توی گوشت بذارم . گوشواره هات شکل قلبن و چشم و دهن دارن . قلب کوچولوت داره میخنده . وقت در آوردن گوشواره ها اذیت شدی و گریه کردی . فوری گوشواره های دیگه رو گوشت کردم . گوش چپت یه ذره خونی شد . بعدش خوابیدی و آروم گوشاتوبا پماد چرب کردم . شکر خدا مشکل خاصی نداشتی.ظهر بابا جون اومدن گوشواره هاتو دیدن . کلی ذوق کردیم . مبارکت باشه گل من ماه بودی ماه تر شدی عزیزم دوست دارم ... تجربه من در ادامه ی مطلب گوشواره که گوش دخترم گذاشتم تا دو هفته با پماد چرب...
3 بهمن 1392

سوراخ کردن گوشای عفیفه

سلام دختر نازنینم روز23ذیقعده ؛ روز زیارتی امام رضا علیه السلام . شما دقیقا یک ماه و 21روزت شده .یکشنبه شب بود رفتیم تا گوشای نازتو سوراخ کنیم . علیرغم مخالفت همه من تصمیم خودمو گرفته بودم . میخواستم زودتر هر دوتامون راحت بشیم . آخه یه استرس عجیب داشتم واسه این کار . رفتیم مطب یه متخصص اطفال تا این کارو انجام بده . اولش خیلی تلاش کرد تا منصرف بشم . اما وقتی دید مصرم به اینکار گفت باشه. اول با اسپری گوشتو بی حس کرد . بعد از یک ربع سوراخ کرد . خییییییلی گریه کردی . دلم کباب شد . اشک منم داشت در میومد . اومدیم توی ماشین . شیرخوردی خوابیدی . شکرخدا شبش راحت خوابیدی . اینم عکست بعد گوش سوراخ کردن . گوشواره های کوچولوی قرمزت...
3 بهمن 1392

یه شب خیلی سخت ...

سلام هستی من 4روزه که شدی بردیمت کنترل . وزن کم کردی . شدی 2400 . دکتر برگه داد واسه تست زردی . بردیمت اما ایکاش هیچوقت نمیبردیمت . گفت باید دستگاه ببرین . 30 ساعت باید زیر نور باشه . راضی نبودم اما مجبور شدم . دستگاه گرفتیم اومدیم خونه . خاله جون و زندایی اومده بودن . عزیز جون هم که اونجا بودن . آقای ثبوتی هم با خانواده اومدن دیدنمون . ظهر که شد دستگاه رو گذاشتیم . شما باید لخت با یه چشم بند و یه پوشک زیر دستگاه میبودی . (الهی بمیرم )وقتی اون زیر میدیدمت دلم میخواست بترکه . بی اختیار گریه میکردم . اون شب جشن تکلیف عمه جون بود اما ما نتونستیم بریم . همه اومدن دیدنمون اما شما زیر دستگاه بودی . اون شب تا صبح گریه کردی . 9 ساعت بیشتر زیر د...
3 بهمن 1392

واکسن چهار ماهگی ...

سلام نازگل مامان . چشم بهم زدیم چهار ماهه شدی و موقع واکسنت رسید . صبح که بیدار شدیم آماده ات کردم رفتیم بهداشت واسه واکسنت . یه خورده منتظر شدم تا نوبتمون شد . واکسنت رو که زدن خیلی گریه کردی . برگشتنا توی کالسکه ات خوابیدی . اومدیم خونه تا چند روز بی قراری میکردی . از دو ماهگیت خیلی بیشتر اذیت شدی . آخه هم دندونات درد میکرد هم رد واکسنت . روزای آخر روضه عزیزبود . خونه عزیز میرفتیم روضه همه میگفتن چرا اینقدر گریه میکنه این که دختر خوبی بود ؟ وقتی میفهمیدن واکسن زدی میگفتن حق داره . خلاصه خیلی درد کشیدی . باز تا شش ماهگی . البته اون رو یک هفته دیرتر میزنی . چون اگر خدا بخواد میخوایم بریم قم واسه امتحانام . برگردیم واکسنت رو میزنم . ...
3 بهمن 1392
1