عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

اتاق عفیفه بانو...

سلام گل قشنگم خونمون با اومدنت قشنگ تر شده . مخصوصا اتاق کوچولو و خوشگلت که هر کی میبینه میگه قشنگه . اینم عکسای اتاقت         ا میدوارم از اتاقت خوشت بیاد عزیز دلم . انشاالله زودتر بزرگ بشی و با اسباب بازی هات بازی کنی دوست دارم امیدمن ...     ...
13 آذر 1392

باور نکردنی ...

سلام نی نی نازمن . این خاطره اولین روزیه که فهمیدم داری توی وجودم شکل میگیری صبح روز یکشنبه 3دی ماه 91 به پیشنهاد دکترم رفتم آزمایش . دل توی دلم نبود . ساعت 7 بعداز ظهر باید میرفتم جوابشو میگرفتم . وقتی میرفتم انگار ماشین ها همه وایساده بودن . پاهام سنگین بودن و باهام راه نمیومدن . به آزمایشگاه رسیدم . جواب آزمایشو که دیدم ........ باورم نمیشد ... تا خونه انگار پرواز میکردم . جواب آزمایشو که به باباجون نشون دادم ... هردوتامون شکه بودیم . حالا دیگه یه فرشته کوچولو توی راه بود تابا اومدنش زندگیمون قشنگ تر بشه ... ...
11 آذر 1392

مراسم نامگذاری

سلام دختر عزیزم امشب نشستیم واسه اسمت مشورت کردن .  پدر جون میگفتن عطیه . عمو جون میگفتن سارا . یکی میگفت زینب ؛ نرگس ........ و اسمای دیگه . اما من و بابا جون تصمیممون رو گرفته بودیم : عفیفه . پدر جون گفتن : هر چی خودتون دوست دارین . بدجوری اسم عفیفه به دلمون افتاده بود ...
11 آذر 1392

دختر من ...

سلام وروجک نازم بازم خواستی دل من و باباجون رو آب کنی . روز18ماه مبارک بود که تا ظهر اصلا تکون نخوردی . شده بودی 37 هفته. نمیدونستم چیکار کنم . بی اختیار گریه میکرم . به خانم دکتر که زنگ زدم گفت برین بیمارستان . آخه روز تعطیل بود و همه درمانگاه ها و مطب ها بسته . رفتیم بیمارستان واسم سونو نوشت . رفتیم . شکر خدا همه چیزت خوب بود و در کمال ناباوری دختر بودی ... شکه شده بودم ... نمیدونستم باور کنم یا نه ...حالا من صاحب نعمتی بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم خدا بهم عنایت کنه ... روز بعدش مادر جون و پدر جون از مکه برگشتن . وقتی سر ساک سوغاتی رو باز کردن بابا جون گفتن : بچه مون دختره . همه از خوشحالی نمیدونستن چیکار کنن . آخه نوه های دیگش...
11 آذر 1392

ریزه میزه مامان ...

سلام نازنین من هفته ها میگذشت . حالا شده بودی27 هفته . خانم دکتر میگفت ریز موندی . سونو نوشت . نگران حالت بودم . عصر رفتیم سونو . شکرخدا همه چیزت خوب بود . وقتی پرسیدم : خانم دکتر دختره یا پسر ؟ یه نگاه دقیق تر کرد و گفت : نشسته معلوم نیست . واسه من عزیز بودی . فرقی نداشت .اما خودتو نشون نمیدادی وروجک نازم ...
11 آذر 1392

صدای قلب ...

سلام زیباترین روزها و ماه ها میگذشت و من هر لحظه وجودتو بیشتر احساس میکردم .از اوایل سه ماهگی حرکاتتو حس میکردم . مثل یه ماهی کوچولو غلت میخوردی . وقتی 16 هفته شده بودی رفتم پیش خانم دکتر واسه کنترل . گفت : دراز بکش واست یه سورپرایز دارم . بعد با دستگاه صدای قلب قشنگتو واسم گذاشت ... نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم ... اشکام کم کم میخواستن از چشام اجازه بگیرن تا سرازیر شن . خانم دکتر میگفت : نوع حرکات و صدای قلبت به پسرا میخوره . اما واسه من مهم این بود که هستی و سالم باشی . ازاون روز یه جور دیگه بهت وابسته شده بودم ... دوست دارم گلم ... ...
11 آذر 1392