عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

دختر خاله

سلام شکر پنیرم امروز 13 اردیبهشت 93 دختر خاله زهرا به دنیا اومد. نمیدونی خیییییییییییییلی خوشحالم . اما به خاطر این سرماخوردگی شدید که خانوادگی گرفتارش شدیم فعلا نمیشه بریم دیدن خاله و فاطمه کوچولو دعا کن زودتر خوب بشیم بتونیم بریم دختر خاله رو ببینیم
17 ارديبهشت 1393

میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز مادر

سلام دخترکم امروز روز مادره . اما باباجون پیش ما نیستن و جاشون حسابی خالیه امسال اولین ساله که بخاطر وجود شما اسم مقدس مادر رو روی من گذاشتن . انشاالله که لایقش باشم و بتونم وظایف مادریمو خوب انجام بدم و بتونم یه مادر نمونه تربیت کنم. این کارت پستال رو عمه جون ازطرف شما واسه من خریدن . کلی ذوق کردم . اینم تقدیم به همه مامانای مهربون مخصوصا مامان و مادر شوهر عزییییییییییز خودم که بی نهایت دوسشون دارم آن بهشتی را که قرآن میکند توصیف آن        صاحب قرآن بگفتا زی پای مادر است الهی که مادر شدنتو ببینم عزیزکم میبوسمت نازنین ... (برای مطالعه نامه من به دختر...
17 ارديبهشت 1393

آموزش الفبا

سلام دختر باسوادمن دو هفته ای میشه که آموزش الفبا رو واست شروع کردم . چهار تا حرف رو میشناسی . نمیدونی چقدر ذوق میکنم وقتی میگم مثلا حرف ((ب)) رو به من بده و شما میتونی این حرف رو درست پیدا کنی چقدر ذوق میکنم . اینجا هم داشتم باهات تمرین میکردم بعد که حروف رو تمرین کردیم خواستی همشونو بخوری !!! الان که هشت ماه و نیمه شدی چهار حرف (ا-ب-م-ف) رو کاملا میشناسی فدای زرنگیات گل نازم ... (تجربه من در ادامه مطلب ) سلام دوستان عفیفه دو ماهه بود که من اتفاقی کتاب آموزش الفبا از گهواره رو دیدم و خریدم . اول فکر نمیکردم بتونم به این راحتی حروف رو بهش آموزش بدم . اما خیلی راحت طی 10 الی 15 روز ؛ 4 حرف رو یاد گرفت . ا...
15 ارديبهشت 1393

برگشت بابایی

سلام عروسک نازم شکر خدا امروز بابایی بسلامت برگشتن و ما از تنهایی در اومدیم  .البته صبح شما یه خورده مریض بودی که قبل رسیدن باباجون بردمت دکتر . بازم بابایی اومدن با دست پر . یه لباس خوشگل واسه گل دختر و دوتا لباس واسه مامان . اینم لباس عروسک خانم مبارکت باشه نازنین . هر موقع اندازه ات شدازت عکس میگیرم میذارم . آخه الان یه کوچولو واست بزرگه خداکنه زودتر خوب بشی ... ...
15 ارديبهشت 1393

کوه های آب و برق

سلام پری سیمای من دیروز عصر زندایی بابایی پیام دادن شب میایم دنبالتون بریم گردش . زود شام درست کردیم . ساعتای 6 بود اومدن دنبالمون . رفتیم دور زدیم . شب هم رفتیم همونجا خوابیدیم . عصر روز بعد عزیز زنگ زدن بیاین کوه های آب و برق ما هم میایم . آماده شدیم رفتیم . اینم حسین و سجاد وسیله بدست بااشتها بیسکوئیت نوش جان میکنی اینم شما با دایی حسن و پدر جون اینجا هم نشستی روی سقف ماشین دایی . مواظب باش نیفتی زیبا اینم دایی و پسرا . تا چند وقت دیگه انشاالله دخترشونم بدنیا میاد اینم طبیعت کوه حسین و سجاد رفتن بالای این کوه ترقه زدن . کلی به همه مون خوش گذشت . شبش هم رفتیم خونه دایی ...
15 ارديبهشت 1393

پارک

سلام دردونه من امروز خانم خوشی با ریحانه و کوثر اومدن خونمون . ناهار خوردیم عصر بردیمتون پارک . شما هم که عاشششق پارک و بچه هایی حسابی خوشحال بودی . کلی هم بازی کردی . اینجا توی کالسکه داری به بچه ها نگاه میکنی اینجا هم توی بغل ریحانه جون نشستی راستی این مقنعه قشنگ رو هم دایی جون محمد واست از کربلا آوردن . هر کس میبینت حسابی خوشش میاد و میبوست . بعدش رفتیم خونه آقای نورانی . فاطمه حلما هم که هم سن شماست اومدن . بازم میخواستی دست توی چشای دوستت کنی . آخه فکر میکردی عروسکه !!! شب اومدیم خونه . یه خورده گریه کردی تا خوابیدی . گمونم دلتنگ باباجونی ... میبوسمت نازگلم ... ...
15 ارديبهشت 1393

یه مهمونی شیرین

سلام خوشمزه خانوم این چند روزی که بابایی نیستن شما دائم بهونه میگیری و دوست داری بریم گردش . منم مجبورم ببرمت پارک . روز عید رفتیم عروسی خواهر زن عمو جون . جای همه خالی خوش گذشت . اما شب قبلش من حسابی حالم خراب بود واسه همین توی عروسی خیلی نتونستم غذا و شیرینی و میوه بخورم !!! حیف شد !!! دوشنبه ظهر هم تصمیم گرفتم بریم خونه عزیز جون . شال و کلاه کردیم و رفتیم . عصر هم با عزیز رفتیم خونه خاله جون  . بعد هم رفتیم خرید . روز بعدش ناهار خونه خانم انوری دعوت بودیم . شب رو راحت خوابیدی . صبح اول رفتیم خونه دوست من که تازه نی نی شون بدنیا اومده بود . اونجا شما گریه میکردی و میخواستی نی نی شونو بغل کنی . آخه با عروسکت اشتباه گرفته بودی . ن...
15 ارديبهشت 1393

بازگشت به مشهد

سلام امید من چند روزی خونه حنانه جون بودیم . روز یکشنبه صبح رفتیم روداب تا وسایل جمع کنیم و راهی مشهد بشیم . با عجله کارها مونو انجام دادیم و رفتیم سمت زاهدان . اول رفتیم بازار و واسه روز مادر برای عزیز جون بابایی کادو خریدیم . واسه شما هم یه عروسک خوشکل خریدیم که خیلی دوسش داری و همیشه دست توی چشاش میکنی . مبارکت باشه نازنین از اونجا رفتیم خوابگاه پیش یکی از دوستامون که دانشجویه . خوابگاه متاهلی داشتن و شب رفتیم پیششون . شما هم با تعجب به اطراف اتاق نگاه میکردی . شب رو موندیم و صبح زود راه افتادیم سمت مشهد . توی راه طبق معمول آروم بودی و حسابی کنجکاوی میکردی . ظهر رسیدیم بیرجند . رفتیم رستوران ناهار خوردیم جای همگی...
15 ارديبهشت 1393

عروسی

سلام نازگل من روزی که باباجون رفتن مارو بردن خونه عزیز جون . یک شب بودیم . روز بعد عمه جون اومدن دنبالمون رفتیم خونه . اونجا هم با اصرار پدر جون و عزیز جون باهاشون  رفتیم عروسی .آخه توی خونه تنها بودیم.جای همگی خالی  خییییلی خوش گذشت . آخه یه عروسی بدون رقص و  آواز توی این دوره کم پیدا میشه . از شام عروسی هم نگم جای همتون خالی عاااااالی بود . شما هم که طبق معمول فقط کنجکاوی میکردی . بعدش رفتیم حنا بندون خواهر زن عمو جون . چند شب دیگه هم عروسی خواهر زن عموجونه . خداکنه اونجا هم آروم باشی ... ...
14 ارديبهشت 1393