عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

هفت ماهگیت مبارک ...

سلام گل نرگس من خیلی زود هفت ماهه شدی . البته عکسای این ماه رو بیشتر توی مطالب واست زدم . اما چند تا عکس جاافتاده رو برات اینجا میذارم . این ماه حسابی دندونات درد میکرد و دائم زبونت لای لثه هات بود . مثل این عکس لبای کوچولوتو غنچه میکردی و با تعجب میگفتی : اوه اوه خونه حنانه جون یه آویز گوساله داشتن عاشقش بودی . تو اوج گریه میبردیمت اونجا ساکت میشدی .اینجا هم غرق بازی با گوساله هایی . لثه هاتو حسابی فشار میدادی . وقتی میخندیدی اینطوری میشدی فدای خنده ات انشاالله همیشه بخندی گلم دوست دارم   ...
14 ارديبهشت 1393

نمایشگاه فاطمیه

سلام شیرین زبون من بالاخره نمایشگاهی که باباجون داشتن درست میکردن تکمیل و افتتاح شد . روز جمعه بعد از نماز جمعه قرار شد بریم بازدید نمایشگاه . بابا جون اومدن ناهار خوردیم و به مامان حنانه زنگ زدم آماده باشین میایم دنبالتون بریم نمایشگاه . آماده شدیم و راهی بم شدیم . رفتیم دنبال حنانه جون و مامانش رفتیم نمایشگاه . خیلی قشنگ شده بود . شما هم با دقت به اطراف نگاه میکردی . اینم عکس شما و حنانه جون غرفه های نمایشگاه مربوط به زندگی حضرت فاطمه سلام الله علیها بود . غرفه های آخر هم مربوط به حجاب و دفاع مقدس بود . اینجا یه بیسیم جنگی بود که شما با کنجکاوی داشتی براندازش میکردی . شب رفتیم خونه حنانه جون . شما اونجا ...
14 ارديبهشت 1393

دوستان جدید

سلام امید من عصر روزی که پدرجون رفتن یلدا اومد دنبالمون گفت آماده باشین میخوایم بریم بم . ماهم فوری آماده شدیم اومدن دنبالمون رفتیم بم . آخه بابایی بم کار داشتن نمیتونستن شب بیان روداب . خلاصه رفتیم خونه عمو یلدا . اونجا دوتا بچه داشتن . امیر حسین و حنانه . شما هم حسابی باهاشون دوست شدی . چند روزی خونه حنانه جون بودیم .یه شب خونه یکی از دوستای دیگه مون دعوت بودیم که چهارتا بچه داشتن . شب همه دوستان اونجا بودن . قرار شد روز بعدش که آقایون همه نمایشگاه کار دارن ما خانوما هم آش درست کنیم و خلاصه دور هم خوش بگذرونیم . قرار شد همه بیا خونه ما . ( البته هنوز خونه خودمون تکمیل نشده . واسه همین هنوز اسباب کشی نکردیم وموقتا یه خونه دیگه ساکن شد...
14 ارديبهشت 1393

شهادت حضرت فاطمه (س)

سلام گلبرگ دلم امروز سیزده فروردین شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها بود . عصر آماده شدیم رفتیم روضه . لباس مشکی تنت کردم . یاد روضه های محرم توی ذهنم زنده شد . جای همگی خالی خیلی خوش گذشت . شب هم شام دعوت بودیم سروند . یه روضه خییییلی عالی . خداروشکر که شما حسابی روضه رو دوست داری و مثل بعضی بچه ها گریه و بی تابی نمیکنی . الهی به حق بی بی دو عالم یه سرباز خوب واسه فرزندشون باشی نازنینم ... ...
13 ارديبهشت 1393

گردش در بم...

سلام گل سوسن من چند روزی که پدرجون بم بودن هرروز صبح میرفتیم گردش . یه روز صبح رفتیم ارگ قدیم . یه گردشی کردیم . امیر حسین و امیر عباس عمه سوار اسب شدن         ظهر خونه یکی از دوستان دعوت بودیم توی باغ . جای باصفایی بود . بعد از ناهار رفتیم توی باغ . هوا هم عالی بود .باغ هم خیییییلی قشنگ بود . نخلاش هم که آدمو یاد کربلا مینداخت . شماهم خیلی اونجا رو دوست داشتی .     روز بعد جای همگی خالی عزیز جون آش درست کردن رفتیم ارگ جدید کنار دریاچه . هوا یه خورده سرد شده بود . اینم دریاچه ارگ جدید . پدرجون هم در حال عکس و فیلم گرفتن از طبیعت   &nbs...
13 ارديبهشت 1393

سفر به کاشمر

سلام نازنین من پنجم دی ماه بابا جون برای یه امتحان باید میرفتن تهران . واسه همین ماهم رفتیم کاشمرخونه خاله جون بابایی . تا کاشمر توی راه خواب بودی . شبی که رسیدیم با بابا جون رفتیم خونه عمو تقی تا توی گوش نوه شون که تازه به دنیا اومده بود اذون بگن . اسم نوه شون مبین جون بود .       اونجا یه خورده غریبی میکردی . نیم ساعتی بودیم و برگشتیم خونه خاله جون . شب رو خوب نخوابیدی و دائم توی خواب غر غر میکردی . روز بعد باباجون راه افتادن سمت تهران . ماهم با خاله جونا و دختر خاله جونا و سجاد کوچولو رفتیم حرم امامزاده سید مرتضی زیارت .   شبش هم رفتبم مسجد واسه مراسم روضه . خلاصه کلی دور زدیم...
13 ارديبهشت 1393

تعطیلات نوروز

سلام حلوای قندم اولین بهاری که سه نفری با هم هستیم داره میرسه . تصمیم گرفتیم با بابایی و خانواده پدر جون و خانواده عمه جون بریم کرمان . 28اسفند صبح مارفتیم کاشمر . ظهر که شوهر عمه(حسن آقا) از سرکار اومدن راه افتادیم . شب فردوس رفتیم یه مدرسه اتاق گرفتیم . اون شب شما یه خورده بین راه ذیت شدی . چون خیلی خوابت میومد . شب رو خوابیدیم . صبح که میخواستیم راه بیفتیم سوئیچ ماشین پدر جون گم شده بود . بعد از کلی گشتن خداروشکر سوئیچ پیدا شد و همگی راه افتادیم . هوا از دفعه قبل گرم تر شده بود . ظهر رسیدیم چترود . جای همگی خالی بستنی ایتالیایی خوردیم حسابی چسبید . شماهم تلاش میکردی بستنی ها رو از من بگیری . مغازه ها همه بسته بود و نتونستیم نون بخری...
13 ارديبهشت 1393

سفر به قم

سلام ماه آسمونی 10 بهمن بابا جون با پدر جون رفتن کرمان . عزیز اومدن خونه ما . اون چند روز من حسابی درس داشتم . زمان مثل برق و باد گذشت . بالاخره 16 بهمن بود که خاله جون از کاشمر اومدن که 17 بهمن باهم راهی قم بشیم . اون روزها مشهد شدیدا برف میبارید . روزی که قرار بود بریم راه آهن ماشین پدر جون خراب شده بود و روشن نمیشد . خلاصه باآژانس رفتیم . راه آهن یه خورده معطل شدیم . بعد از حدود 40 دقیقه سوار قطار شدیم . هم کوپه ای هامونم 4نفرخانوم بودن که 3 نفرشون از خانومای هم دوره ای من بودن . اونجا باهم آشنا شدیم . کلی توی قطار بهمون خوش گذشت . شما هم دختر خوبی بودی . خلاصه کنم نماز صبح رسیدیم قم . نماز خوندیم و راهی شدیم سمت خونه دایی جون . چون...
13 ارديبهشت 1393

برگشت بابایی

سلام گل قندم بالاخره بابایی از سفر برگشتن و دلتنگی های ما هم مرتفع شد . البته شما اولش یه خوده چپ چپ به باباجون نگاه میکردی . اما بعد دیگه باید به زور از بغل بابایی جدات میکردیم . اینم سوغاتی که باباجون برات آوردن دوست داریم عزییییییزم ... ...
13 ارديبهشت 1393