عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

سفربه کرمان

سلام شیرین بیان من یه هفته بعد از برگشت ؛ بابا جون دوباره میخواستن برن کرمان که یهو تصمیم گرفتیم ماهم بریم . باعجله چمدونمونو بستیم و راهی کرمان شدیم . شب کاشمر خونه عمه جون موندیم و صبح زود راه افتادیم . هوا یه خورده گرم بود . عصر رسیدیم کرمان . شب رو سوئیت خوابیدیم . تا ظهر بابایی کاراشونو انجام دادن وراه افتادیم سمت فهرج . ظهر رفتیم خونه عمو رشید آبادی . شب شما و بابایی یه خورده سرماخورده بودین رفتیم دکتر . بابایی یه آمپول زدن که ... قصه اش درازه . روز بعدش روز خوبی نبود . بابایی حالشون بد شد بردنشون بیمارستان و .... اون روز ؛روز پر استرسی رو گذروندیم . اما شکر خدا بخیر گذشت . روز بعد راه افتادیم سمت روداب . رفتیم خونه آقارضا که یه ...
13 ارديبهشت 1393

شش ماهگیت مبارک ...

بازم یک ماه دیگه گذشت و شش ماهت تموم شد . این ماه بازم رفتیم سفر . چند تا از عکسای بامزه ات رو واسه یادگاری برات میذارم .   بی نهایت به کامپیوتر و این جور چیزا علاقه داری . اینجا هم خانم مهندس شدی ...     فدای این خنده قشنگت ...     اینم کلاهی که خاله جون واست بافته . دیگه واست کوچیک شده     اینجا هم داری با فیل کوچولوت بازی میکنی .     اینجا هم حسابی خوابت میاد . شب خوش گل من ...     میبوسمت هستی خانوم ... ...
9 ارديبهشت 1393

واکسن شش ماهگی ...

سلام نازنین من امروز رفتیم واکسنت رو زدیم . الهی بمیرم اذیت شدی . اما واسه سلامتی خودت بود . از اونجا بردمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کردم . بعد اومدیم خونه . پدر جون اومدن دنبالمون بردنمون خونه دختر خاله . آخه عزیز اونجا بودن . عصر برگشتیم خونه . چند روز دیگه باباجون از کرمان میان . بعضی موقع ها بی تابی میکنی. گمونم دلت تنگ شده. دوست دارم گل نازمادر ...
4 ارديبهشت 1393