عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

شیرین کاریهای بانوی کوچک خانه ما

سلام دریای من امشب میخوام از شیرین کاریهات بگم عمرک من راه رفتن روکاملا مسلط شدی. وقتی هم چیزی رومیخوای بازبون  بی زبونی سعی میکنی منظورتو بهم بفهمونی.اون مواقع میخوام قورتت بدم بس که خوشمزه صحبت میکنی.وقتی خسته میشم ومیشینم خیلی خوب میفهمی ومیای دست دور گردنم حلقه میکنی وچندتابوس آبدار نثارصورت  خسته من میکنی . بااین کارت خستگیم کاملا ازبین میره. وقتی چیزی رومیخوای وازت میپرسم چنان سرتو به نشانه خواستن تکون  میدی که ضعف میکنم برات پاره تنم . وقتی توی آشپزخونه دارم کارمیکنم میای یه دستمال ازم میگیری وشروع میکنی به تمیز کردن کابینت وگاز و.... . قاشق برمیداری میری کنارگاز روپنجه های کوچولوت بلندمیشی تاقدت به قابلمه برسه فد...
29 آبان 1393

ماه محرم

سلام فرشته کوچولوی من ببخشیداگرخیلی دیردارم برات مطلب میذارم.آخه مدتیه گرفتارم اماازوقایع ماه محرم اگربخوام بگم که هرچی بگم تمومی نداره.اماازاتفاقات این مدت: دهه اول ماه محرم روبه توفیق الهی روضه خوندیم.شماهم انصافاباهام کنارمیومدی وهمکاری میکردی.صبح بیدارمیشدی تابامهمونهامون عزاداری  کنی.موقع روضه هم یه دستمال یا گوشه روسری منومیگرفتی جلوی چشای  قشنگت ومثلا گریه میکردی فدات شم.شبهاهم  میرفتیم روضه ووشماخیلیآروم  نقاشی میکردی وبازی  میکردی.یک اتفاق خیلی خیلی خوب این بودکه آقاجون وعزیزجون ودایی جون وزندایی جون وسلمان وعلی دهه اول اومدن  پیش ما خلاصه کنم برات که دهه اول گذشت وروضه هاومراسمات تموم شد.شیرخ...
28 آبان 1393
1