عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

عیدی

سلام گل دخترمامان ماه شعبان و اعیادش فرصت خوبیه برای عیدی دادن وگرفتن ماهم این فرصت رو غنیمت شمردیم و برات هدیه خریدیم اول یه ماشین حمل که خیلی دوست داشتی. البته من و بابایی مدل دیگه که جنسشم بهتربود برات انتخاب کردیم.اما چون خودت اینو دوست داشتی واست همینو خریدیم اینم عروسکی که خییییییلی دوست داشتی اینقدر طبیعی اشک میریزه که آدم دلش کباب میشه اینم لیوان آبخوری.چون دیگه شیشه آبخوری واست خیلی جالب نیست آخه خانوم شدی چندوقت پیش شانه ات گم شد. منم فرصت رو غنیمت دونستم وبرات شانه و برس خریدم  مبارکت باشه گل نازم امیدوارم به خوشی ازشون استفاده کنی ************* اینارو برات نوشتم که بدونی من و بابایی خیلی...
10 خرداد 1394

بازهم شاهکاربانو....

سلام خوشمزه شیرین دیشب با بابایی توی اتاق بودی.اومدم دیدم سرگرم نقاشی کردنی. ازبابا پرسیدم :شمابراش کشیدین؟ گفتن: نه خودش کشیده. خیلی بهت زده شدم. چون بدون اینکه آموزش ببینی بعدازجزییات صورت تنه رو هم به سرآدممت اضافه کردی. وقتی ازت پرسیدم این چیه؟ به گردن و شکمت اشاره کردی فدات شم عزیزدلم.البته اینجا گوش و مو نذاشتی اینم یه ماهی که مشهد بودیم کشیدی و همه قربون صدقه ات رفتن امیدوارم بخوبی بتونم این استعدادت رو حمایت کنم میبوسمت ...
9 خرداد 1394

میلاد شبه نبی

سلام دخترطلا امروز میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام هست. پارسال همچین روزی شما اولین دندون قشنگت دراومد و من کلی ذوق کردم من یه ارادت عجیب به این آقازاده دارم و قلبم سرشار از عشق به ایشونه. واگرشما پسر بودی مزین به نام این امامزاده واجب التعظیم میشدی گلم قدر این عزیزان رو بدون و توسل به این بزرگواران رو فراموش نکن     ...
9 خرداد 1394

شوق زیارت

هرچه نزدیکترمیشدیم به حریم یار قلبم متلاطم ترمیشد.در دلم غوغایی به پا بود....چشمانم که منور به گنبد زیبای ارباب افتاد گوییا بندهای قلبم پاره شد پای درصحن که نهادم گویابربال فرشتگان میبردندم. به اختیار خودم نبودم انگار.... به دارالمرحمه رسیدیم.قلبم بیتاب میتپید. پاهایم توان ماندن نداشتند....بانو رو سپردم به پدر و راهی شدم به سمت ضریح رئوف اهلبیت..... نمی‌دانستم از پله میروم یا میبرندم.بی اختیار میرفتم... وارد صحن شدم.حرم غرق نور بود.شام مبعث رسول مهربانی در حرم پاره تنشان... رفتم ...تا چشمانم به ضریح غرق نورش افتاد بی اختیار سیل اشک هایم بود که ازسر دلتنگی فرومیریختند... خودم را در دامان پدر مهربانم رها کردم... میرفتم بی اختیار.... ت...
9 خرداد 1394

شهربهشت 1

سلام نازدونه مامان سفردوهفته ای ما به مشهدمثل چشم بهم زدنی گذشت. ظهرجمعه 25اردیبهشت بعدازنمازجمعه را افتادیم.شب فردوس خوابیدیم.ساعت حدودا 10 رسیدیم و دریک حرکت غافلگیر کننده همه رو غافلگیر کردیم.البته بخاطر حجم کارهای بابایی و جشنای پدرجون به برنامه هایی که برات داشتیم مثل باغ وحش و سرزمین عجایب و... نرسیدیم. خلاصه برات بگم خداروشکر زیارت بود و دلدادگی به  ارباب همون شب که روز مبعث هم بود رفتیم حرم . ومن بیتاب......... شرحش بمونه برای یک مطلب جداگانه شماهم فرشته گونه بودی. با مقنعه هرکس میدیدت باانگشت نشونت میداد و گاهی قربون صدقه ات میرفت. اینم عکسات از زیارت های متوالی فقط یه ر...
9 خرداد 1394