هرچه نزدیکترمیشدیم به حریم یار قلبم متلاطم ترمیشد.در دلم غوغایی به پا بود....چشمانم که منور به گنبد زیبای ارباب افتاد گوییا بندهای قلبم پاره شد پای درصحن که نهادم گویابربال فرشتگان میبردندم. به اختیار خودم نبودم انگار.... به دارالمرحمه رسیدیم.قلبم بیتاب میتپید. پاهایم توان ماندن نداشتند....بانو رو سپردم به پدر و راهی شدم به سمت ضریح رئوف اهلبیت..... نمیدانستم از پله میروم یا میبرندم.بی اختیار میرفتم... وارد صحن شدم.حرم غرق نور بود.شام مبعث رسول مهربانی در حرم پاره تنشان... رفتم ...تا چشمانم به ضریح غرق نورش افتاد بی اختیار سیل اشک هایم بود که ازسر دلتنگی فرومیریختند... خودم را در دامان پدر مهربانم رها کردم... میرفتم بی اختیار.... ت...