عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

تولد یک فرشته

سلام و صد سلااااام به دختر نازنین خودم. مدت طولانی هست که نتونستم چیزی بنویسم. دلیل اول خراب بودن گوشیم ، که سایت رو باز نمیکرد . گوشیم رو عوض کردم ، خداروشکر رفع شد . دوم اینکه سطح سه آزمون دادم و شکر خدا قبول شدم ، بیشتر از قبل درگیر درس شدم . سوم اینکه خدا یه فرشته دیگه بهمون داد و درگیر بچه داری شدیم . و اما اتفاق خیلی تلخ این مدت ، فوت ناگهانی آقاجون بود که خیلی خیلی برای همگی ما سخت بود . چقدر گریه کردی وقتی جریان رو فهمیدی . چقدر غصه خوردی و چقدر عکسای آقاجون رو یکسره پروفایل شاد میذاشتی بدای خودت . خب بگذریم ، از اتفاقات خوب بگیم . اول از همه قسمت شد بعد چند سال رفتیم قم . یه زیارت خیلی عالی داشتیم و یه سفر...
7 اسفند 1400

شهدا و دختر من...

سلام به دختر ناز خودم. الهی دورت بگردم که اینقدر زود خانوم شدی . خیلی وقته میخوام برات نمونه مشقاتو بذارم . انشای امروزت ، باعث شد بیام و تصمیمم رو عملی کنم . موضوع انشاتون بوده نامه ای به یکی از دوستانت که در درس دوستان ما خوندی. الهی فدات بشم که شهدا رو دوست داری. متاسفانه دیروز یکی از نخبه های کشور عزیزمون به دست تروریست های کافر ، به شهادت رسید. روحش شاد و راهش پر رهرو باد ، ان شاالله. خب بریم سراغ نمونه تکالیفت. تا جایی که وقت بهت اجازه بده ، پای تکالیفت نقاشی میکشی. نقاش کوچولوی خودمی نمونه داستان نویسی اینم عشقولانه خواهرانه و یه کاردستی هنرمندانه ...
8 آذر 1399

کد بانوی خونه

سلام به خانم کوچولوی خونه. فدات بشم که همه از خانومیت تعریف میکنن . خیلی کمک حال من توی خونه هستی و خوابوندن خواهرجون رو خیلی خوب یاد گرفتی. بسیار مهربون و خوش اخلاقی و البته گاهی با داداشی یه دعوای لفظی میکنین . از این روزا بگم ، داریم با هم درس کار میکنیم . روزای زوج ،دو سه تا از دوستات میان ، تو حیاط باهم قرآن و املا و ریاضی کار میکنیم. خداروشکر با علاقه و پشتکار پیش میریم . دیروز هم که مصادف با میلاد امام هادی علیه السلام بود ، یه کیک پختم براتون و جشن میلادو غدیر رو پیشاپیش گرفتیم . یه هدیه کوچیک هم براتون تدارک دیدیم که همگی تون خوشحال و راضی بودین. و اما بریم سراغ عکس به دلایلی مجبور شدیم موهای قشن...
17 مرداد 1399

دلتنگی برای حرم

سلام دختر نازم مدتیه بخاطر کرونا اماکن مذهبی بسته ان. اواسط ماه مبارک بود که تلویزیون حرم نشون میداد. منم نشسته بودم روی مبل و اشکام بی اختیار میریخت. شما هم جلوی تلویزیون بودی. یکدفعه علی اومد گفت مامان آبجی جون داره گریه میکنه. منم صدات زدم گفتم عفیفه جان ، تا برگشتی دیدم صورتت خیسه اشکه . دیگه شروع کردی بلند بلند گریه کردن . هق هق میزدی و میگفتی چرا نمیریم حرم. قلبم انگار ایست کرده بود . بغلت کردم و گفتم هنوز درب حرم باز نشده عزیزم .  این جریان گذشت تا شب بیست و سوم ماه مبارک. رفتیم برای مراسم احیا. موقع قرآن به سر نشستی جلوی من با دوستت دوتایی قرآن سر گرفتین . وقتی رسید به قسمت الهی بعلی بن موسی ، و روض...
6 خرداد 1399

تولد قمری گل دخترم

سلام به دختر ناز خودم. سال تحصیلی هم رو به اتمامه و متاسفانه امسال مدرسه رفتن شما هم داستانی بود برای خودش. امیدوارم این کمبود جبران بشه. خداروشکر توی درسات مشکلی نداری و همه رو خوب بلدی ، اما بازم سر کلاس رفتن و تثبیت اطلاعات ، خیلی کمک میکنه اما از خودت بگم ، دختر خوب و مودب البته گاهی بهانه گیری میکنی . روابطت با علی خیلی خوبه و همیشه باهاش کنار میای . شریفه هم که انگار عروسک خاله بازی شده . اینقدر دوستت داره و دوسش داری که برام عجیبه . الانم که با سواد شدی و کتاب میخونی. هوا تقریبا گرم شده و بساط بازی های تابستونی به راه . ماه مبارک ، توی حیاط آشپزی میکردیم برای نذری، روز بعد دیگ رو آب کردین و کلی آب بازی . ...
6 خرداد 1399

آدم برفی

سلام به گل دخترم. امروز که رفتم توی حیاط، بااین آدم برفی خوشگل روبرو شدم که خودت تنها ساخته بودی. اینم یه صحنه از حیاطمون بعد از دو روز برف امیدوارم هر سال، همه جای کشور، شاهد این صحنه های زیبا باشن. ...
23 دی 1398

برررررف

سلام به گل دختر خودم. از دیروز دم صبح بارش برف شروع شده و تا نیم ساعت پیش ادامه داشت. شماهم دو روزه تعطیلی وتوی خونه کمک حال من. دیروز با داداشی رفتین برف بازی و یه دلی از عزا در آوردین. و اما عفیفه بانو و خواهر جون شریفه خداروشکر روابطتون حسنه و دور از حسادت و حساسیته. هم شما، هم داداشی خیلی خوب حضور خواهر جون رو پذیرفتین و کلی دوسش دارین. اینم ژست مورد علاقه ات از خواهرجون شریفه لبای غنچه و چشای گرد. امیدوارم در اینده هم خواهرای خوبی برای هم باشین ...
22 دی 1398

یک ویروس سخت

سلام دختر نازنین من. مدتیه ننوشتم، حالا اومدم برات بنویسم چی شد این چند هفته. امسال، بخاطر مدرسه رفتن شما و وضعیت خودم، نشد بریم زیارت اربعین. اما بابا جون رفتن. حدود 16 روز طول کشید رفتن و برگشتنشون. شبی که بابا رفتن، نصف شب بود و شما خواب بودی. صبح که بیدارت کردم بری مدرسه، اول پرسیدی بابا جون رفتن؟ تا گفتم آره، زدی زیر گریه. با بغض صبحانه خورده و نخورده، حاضر شدی. اشک میریختی و قلب من تیکه تیکه میشد . آخرش منم اشکام سرازیر شد . تا دیدی دارم گریه میکنم ، با صورت اشک آلود خندیدی . خلاصه چند روزی رو تنها گذروندیم. سه شنبه عزیز جونی و آقاجون اومدن پیشمون و از تنهایی در اومدیم. شما و داداشی هم خیلی خوشحال و خندون بودین....
4 آبان 1398