عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

انتخابات دوم اسفند

سلام دختر عزیزم دومین مرتبه است که همرام اومدی پای صندوق رای انتخابات مجلس با ذوق و شوق صبح دوتایی همرام اومدین. انگشتاتونم رنگی کردین. مهم تر از همه اینکه برگه رای منو شما نوشتی با اون خط قشنگت. قربون بشم که باسواد شدی. ان شاالله همیشه در انجام وظایف شرعیت ، مقید باشی و به موقع در صحنه حاضر بشی. ...
2 اسفند 1398

۲۲بهمن

سلام به دختر مهربونم ماشاءالله خانوم شدی و باسواد تمام کارای شخصیتو خودت انجام میدی و خواهر جونم میخوابونی تا من کارامو بکنم و ازاین کار لذت میبری. درساتم خودت انجام میدی فقط قرآن رو خودم باهات کار میکنم. علاقه شدیدی هم به ریاضی داری مثل خودم. خداروشکر که با درسات و مشق نوشتنت مشکلی نداشتم تا الان ان شاالله سر فرصت نمونه دست خطت رو میذارم. اما عکسای بچه داری کردن بانو کوچولو و اما مهم ترین رویداد این روزها راهپیمایی ۲۲ بهمن همیشه سربلند و موفق باشی گلم. دختر که داری از نعمتای الهی چیزی کم نداری خدایا ممنونم ...
29 بهمن 1398

یک ویروس سخت

سلام دختر نازنین من. مدتیه ننوشتم، حالا اومدم برات بنویسم چی شد این چند هفته. امسال، بخاطر مدرسه رفتن شما و وضعیت خودم، نشد بریم زیارت اربعین. اما بابا جون رفتن. حدود 16 روز طول کشید رفتن و برگشتنشون. شبی که بابا رفتن، نصف شب بود و شما خواب بودی. صبح که بیدارت کردم بری مدرسه، اول پرسیدی بابا جون رفتن؟ تا گفتم آره، زدی زیر گریه. با بغض صبحانه خورده و نخورده، حاضر شدی. اشک میریختی و قلب من تیکه تیکه میشد . آخرش منم اشکام سرازیر شد . تا دیدی دارم گریه میکنم ، با صورت اشک آلود خندیدی . خلاصه چند روزی رو تنها گذروندیم. سه شنبه عزیز جونی و آقاجون اومدن پیشمون و از تنهایی در اومدیم. شما و داداشی هم خیلی خوشحال و خندون بودین....
4 آبان 1398

یک زیارت، یک خبر شگفت انگیز

سلام دختر قشنگم. خیلی اتفاقی و ناگهانی، با دوستمون دو روزه رفتیم مشهد، که من سونو انجام بدم. حاصل این سفر شد یه خبر خوش و یه زیارت دلچسب . اینم عزیزای دلم توی حرم. اما خبر خوب اینکهههههه داری صاحب یه خواهر جون میشی که خیلی خیلی هم خوشحالی.هم شما و هم داداشی امیدوارم از داشتن خواهر ، لذت ببری و روزای باهم بودنتون،همیشه شیرین باشه ...
9 شهريور 1398

واکسن ورود به مدرسه

سلام دختر ناز من. دوشنبه، هفتم مرداد، بالاخره دستت رو کامل باز کردیم. البته بخاطر خاطره تلخی که از دستگاه های گچ بازکردن داشتی، بابا جون با انبر باز کردن برات. یه خورده سخت بود، اما شکر خدا استرس نداشتی دیگه. امروز هم دهم مرداد ، صبح رفتیم واکسن کلاس اولت رو زدیم. یه کوچولو گریه کردی . بعدش خاله اومدن و با دوستت مشغول بازی شدی. اما ساعت حدود سه تب کردی و درد داشتی که بهت مسکن دادم. الانم خداروشکر بهتری و داری با داداشی کارتون میبینی. ان شاءالله همیشه سالم باشی و... تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...
10 مرداد 1398

خوابگاه دبیرستان

سلام گل دخترم. یکی از فعالیت های من توی ایام تحصیلی، مشاوره توی دبیرستان دوره اول بود. گاهی هم خوابگاه میرفتم که بعضی مواقع باهم میرفتیم. امروز آخرین جلسات خوابگاه بود که شما و داداشی و کوثر سادات همرام اومدین. کلی با دخترای خوابگاه بازی کردین. کلی هم عکس یادگار گرفتین. همیشه سالم باشی گل من ...
12 خرداد 1398

اولین اجرای قرآن

سلام دختر نازم.دونه انارم 31اردیبهشت مصادف با 15 ماه مبارک، و میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام، اولین اجرای سوره الرحمن رو توی جشن مسجدداشتین. یه خورده هول شده بودین اما عالی بودین. منم که استرس داشتم شدیدا اما حسم رو نمیتونم توصیف کنم. خیلی عالی بود. اما اتفاقات این مدت. بخاطر نزولات آسمانی ، امسال گل و گیاه فراوون ،و به تبعش پروانه و کفشدوزک و حشرات دیگه هم زیاد شدن. اما حضور پروانه ها خیلی خیلی پررنگه. طوری که حیاطمون پر از پروانه شده بود. چندتا عکس میذارم که برات یادگار بمونه. اینم کفشدوزک هایی که کلی باهاشون بازی کردی و اسمشونو گذاشته بودی قرمزی و نارنجی کلا به کفشدوزک علاقه د...
1 خرداد 1398

اولین افطاری دوستانه

سلام دختر زیبای من. روز دوم ماه مبارک، دوستای کلاس قرآنت، افطاری خونه ما دعوت بودن. یه جمع صمیمانه و بی ریا. بازی و خوش گذرونی، در کنارش آشنایی با ماه مبارک . اینم سفره ساده افطاری و بی ریای شما گلای قرآنی من همگیتونو خیلی دوست دارم ...
19 ارديبهشت 1398

روز معلم

سلام مهربون دخترم. امسال اولین روز معلمت رو تجربه کردی و هدیه برای مربی و مدیرت، عکس چاپ شده خودت و معلمت رو بردی. اما روز معلم، خانم غلامی گفتن قراره با بچه های کلاس قرآن بیان خونه. منم سالاد الویه و کیک خیس درست کردم ساعت پنج بود که یکی یکی مهمونای عزیزمون تشریف آوردن. و این هم اولین جشن روز معلم من، با بچه های گل کلاس قرآنم بود. دست همگیشون درد نکنه. خیلی خجالتم دادن و البته یه دنیاااااااا خوشحالم کردن. بنظرم بهترین حس، بعد مادری، همینه. ان شاءالله یه روزی همگیتونو حافظ کل ببینم عزیزای دلم ...
19 ارديبهشت 1398