عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

روزهای پروژه

1394/2/11 15:46
نویسنده : مامان عفیفه
442 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بانو

امروز سومین روز ورود ما به پروژه شیر گرفتن شماست.اما شرح ماوقع این روزها :

چهارشنبه دهم رجب مصادف بامیلاد دونور زیبای الهی بعدازنمازصبح خوابم نمیبرد. حس عجیبی داشتم.یه خورده درس خوندم . بعد هم چون انار اینجا نیست یه شیشه آب پرتقال که آبمیوه مورد علاقه شماست گرفتم. کارهامو انجام دادم. ساعت نه بود که بیدارشدی . بعدازنوش جان کردن صبحانه ات آماده ات کردم وبه بابایی گفتم آماده ایم. راه افتادیم سمت بم.

اینم طلا خانوم توی ماشین

اول رفتیم وسایل رو خونه خاله گذاشتیم و بعد باباجون مارو رسوندن امامزاده اسیری و خودشون برگشتن خونه. اونجا سوره یس و الرحمن و زیارت عاشورا و حدیث کسا خوندم و با یه بعض عجیب از امامزاده واجب التعظیم که از نوادگان امام حسن مجتبی علیه السلام هستند خواستم واسطه بشن که خدا این کارو برامون راحت کنه . بعد هم آخرین شیرت رو بهت دادم . و نمیدونی چه حس عجیبی داشتم پاره تنم. بعد هم خاله اومدن دنبالمون. منم از آبمیوه بهت دادم . ازعطاری سرراه صبرزرد گرفتیم و رفتیم دنبال امیرحسین و بعدش رفتیم خونه.

گل دختر بعد ازخوردن آخرین شیر توی امامزاده

ظهر که اومدی طرفم وازم شیر خواستی دنیابرام تیره شد.... خیلی سخت بود که خواسته تو اجابت نکنم.... ولی مجبور بودم.... طعم تلخ صبرزرد روکه چشیدی گفتی اه اه . ورفتی عقب. تا شب بهت میگفتیم مه میخوای میگفتی نه اه اه. فدای فهم و درکت بشم.

عصرباخاله ژله خورده شیشه و سالاد ماکارونی درست کردیم شب هم  یه کیک کوچیک گرفتیم و جشن روز مرد رو چند روز زودتر برای بابایی و عمو گرفتیم. حسابی غافلگیرشدن.

اما شب. تا تزدیک ساعت یک بیدار بودی. بعدهم لالاییت کردم خوابیدی. اما ساعت سه باز بیدار شدی و بیتاب... واین اولین شبی بود که شبانه بیتابی میکردی.... خوابیدی تا شش و نیم. باز تا هشت بیداربودی. بعد تا ده و نیم خوابیدی. روزها با حنانه و امیرحسین سرگرم بودی .

موقع خواب یه کوچولو نق نق میکردی . شب با خاله اینا رفتیم ارگ که شما از اول تا آخر خواب بودی. شب دوم بهتر خوابیدی . صبح هم تا نزدیک یازده خواب بودی .و این اولین خواب طولانی شما بعداز نوزادی بود

اما ظهر اتفاقی که منتظر بودم افتاد. تب کردی و من بیتاب تر از قبل. وقتی موقع خوابوندنت توی ننو دست کوچولوی داغت رو گرفته بودم و به چشمای خسته و خمارت نگاه میکردم بغض گلومو گرفت و از خدا خواستم همین تب مختصر پایان سختی این دوران باشه...

دوست دارم گل بهشتی من.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نازنین
17 اردیبهشت 94 20:34