عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

اتفاقات این مدت

1394/11/14 15:30
نویسنده : مامان عفیفه
324 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم 
ازحوادث این دوماه نبودنمون بخوام بنویسم کلی حرف دارم.تاهرجاکه وقت وحوصله داشته باشم مینویسم. 
بعد ماه صفر دقیقا بعد شهادت امام رضا علیه السلام بخاطر شیوع آنفولانزا توی کرمان بابایی ما رو فرستادن مشهد.خودشونم همایش وامتحان داشتن قم وتهران.حدود سه هفته ای ما مشهد بودیم تا بابایی اومدن دنبالمون.مشهد هم هوا شکرخدا خوب بود و تونستیم فامیلا ودوستامونو ببینیم.مخصوصا دیدار دایی ها وزندایی هام وبچه هاشون برام عالی بود چون خیلی وقت بود ندیده بودیم همدیگه رو. 
خلاصه شماهم حسابی سوغاتی گرفتی از عزیز وعمه ها بخاطراینکه از کربلا برگشته بودن.بابایی هم ازقم برات لباس آورده بودن. 
دخترنازم که عاشق امام رضای مهبونی دائم میگفتی بریم حرم.یه روزم دم غروب میگفتی دلم گرفته ببرینم حرم آقاامام رضای مهبون قربون دلت بشم من.منم تاجایی که میشد ومیتونستم میبردمت زیارت.شماهم حسابی ذوق میکردی وازهوای بهشت لذت میبردی. 
خلاصه تجدیدقوای خوبی بود. 
از مشهدکه برگشتیم چندروز بعدش بابادیداررهبرداشتن.فرصت خوبی بودبرای ماکه بریم حوزه من درساموبخونم و تنها نباشیم.چندروزی حوزه بودیم ومن تمام تلاشمو کردم درس مبادی رو مباحثه کنم.برگشتیم خونه.منم دیگه کم کم آماده میشدم برای امتحانای ترم.روزهای سخت وپرفشاری بود برای همه مون.ازهمه سخت تراینکه سه روز مونده به امتحانا متوجه شدم دوتا درس مجازیم شده حضوری.حالادوتاکتابی که نخونده بودم اضافه شد.بی خوابی وخستگی حسابی کلافه ام کرده بوداماخب کاریش نمیشدکرد.بابایی هم سعی میکردن شماروسرگرم کنن تامن به درسام برسم.خلاصه کنم که موعد امتحانام رسید وباخاله اسما وبابایی راهی کرمان شدیم.اونجا ما خوابگاه گرفتیم و بابابرگشتن.حدود۵روز بودیم.سه تاامتحان اولم حسابی فشرده بودوازپاافتادم.اماشکرخدا یه روز استراحت داشتم برای دوتای آخر.شماهم با خاله میرفتی بیرون دورمیزدی.یاتوی خوابگاه بابچه های همسن وسالت بازی میکردی.بالاخره امتحانای این ترم هم بخوبی تموم شد.ان شاءالله که بانمره خوب قبول بشم.
توی کرمان برات دوتافنچ خوشگل خریدیم که اسمشونو گذاشتی نازنین وپویا.خیلی دوسشون داری.الانم میگی ماهی بخرین برام 
اینم اتفاقات این مدت 
تمام تلاشمو کردم طولانی نشه ولی خب،نشد.دوماه بود آخه 
ان شاءالله عکسات سرفرصت توی یه مطلب جداگانه 

پسندها (1)

نظرات (0)