۱۰۹۵روز...
دردانه ام
۱۰۹۵روز گذشت...
پاهای کوچکت زمین خاکی مارالمس کرده است
دستان لطافت طبیعتش را
ومن هنوز سرشارم از لذت های باتو بودن...
هنوز باورم نمیشود آن دخترک ظریف وکوچکی که روزی درآغوش من نهادند, حالا شده همدم تنهایی و همدرد دردهایم.
بانوی قدکشیده ام
روزهای باتوبودن چنان شیرین و زود گذشتند که من هنوز توشه کافی از روزهای کودکیت نگرفته ام .
هرروز شیرین تر روزهای قبل
زیباتر
خانوم تر
وامروز که سومین برگ از بهار زندگیت ورق میخورد شده ای بانوی کوچک خانه امان
مستقل و همدم من
دیگر نیازی نیست که دستهایت رابشویم
دندانهایت را مسواک یزنم
لقمه در دهانت بگذارم
امروز تو دیگر برای کارهایت محتاج دیگران نیستی
تو امروز برای من بهترین یاوری در خانه
عاشق برادر کوچکت
و بهتر بگویم
مادر کوچکش
نقاشی هایت عالی تر از عالی شده اند
چهارسوره و دعای فرج و صلوات شده اندد توشه معنویت
از شعر و قصه هم سرشاری
دخترک نیک سیرت و نیک صورتم
از خداوند میخواهم تورادرراه حفظ این معنویات یاری کند
وازتومیخواهم در اجابت این دعای من بکوشی
پاره تنم
سه ساله شدنت مبارک...
به امید ابنکه موفقیتت را در سالکردهای بعدی زندگانیت بنگارم...
دوستت دارم...
ومن محو این همه نعمت های خداونوی...
و اکنون که سال شمارزندگیت سومین برگ