آرزوی عفیفه
سلام نازنینم
امروز ظهر گفتم بیا توی بغلم باهم بخوابیم.
بعدش شروع کردم برات قصه خودمو تعریف کردم که کوچیک بودم و.مامانمو خیلی دوست داشتم و بعدش بزرگ شدم ،ازدواج کردم،و رفتم توی یه خونه دیگه زندگی کردم،بعدش مامان شدم و یه دختر دارم.یهو دیدم زدی زیر گریه.گفتم چی شده؟گفتی من دوست ندارم از شما جدا بشم.میخوام همین خونه کناری شما زندگی کنم
الهی فدای دل مهربونت
بعدشم گفتی آدم نباید آرزوهاشو به کسی بگه؟گفتم به مامان میتونی بگی.گفتی آرزوی من اینه که برم توی بالن با مامان و بابا و داداشم
الانم اومدی میگی دارین چی مینویسین؟میگم توی وبلاگ شما مینویسم.میگی خاطره قدیمی یا جدید؟میگم جدید.میگی پس آرزومم بنویسین که عفیفه دوست داره بره توی بالن با مامان و بابا و داداشش
دورت بگردم خانوم طلایی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی