بانوی پنج ساله من
سلام عزیز قلبم
پاره تنم
جگرگوشه ام
بازهم دوم شوال ، و سالگرد بهترین روز عمر من.روزی که نام مقدس مادر را برمن نهادند و عزیز معصومی را در آغوش من به ودیعه سپردند که شد تمام زندگی من.بانوی کوچکی که امروز چهارمین بهار عمرش را به اتمام میرساند. دخترکی که حالا شده کمک حال مادر، غمخوار پدر ،و مادرکوچک برادر.
از چه برایت بگویم زیبای من
از مادری هایت برای برادر کوچکت
از دلبری هایت برای پدرت
یا از دلسوزی هایت برای من...
نازنینم
امروز دیگر نیاز نداری کسی غذا دردهانت بگذارد
لباست را عوض کند
اتاقت را مرتب کند
یا حتی گوشزد کند که کارهای شخصیت عقب نیفتد
شده ای بانوی تمام عیار
شده ای عفیفه بانو،به معنای واقعی
دلبرک کوچکم
دانه ی عشقم
حبه انگورم
دانه سرخ انارم
زبانم قاصر است از گفتن زیبایی هایت
انگشتانم عاجز از نوشتن همه آنچه هستی
کاش میشد کمی، فقط کمی زمان را متوقف میکردم تا بتوانم سیر، تماشایت کنم
سیر آغوشت بگیرم
سیر ببوسم و ببویم
ولی حیف که اگر تا خود قیامت هم زمان را نگه میداشتند، باز سیر نمیشدم از داشتنت شیرین بانوی من...
نفس میزنم در هوایی که نفس میکشی
این هوا را از من نگیر ،نفس من...
دوستت دارم
برایم بمان تاهمیشه...
(سلام.ببخشید،میشه هرکس خوند پسندکنه که گل دخترم وارد مسابقه بشه؟)