یه تفریح حسابی...
سلام گل نازم
بالاخره بعد از یه هفته نفس گیر، امتحانای مامان تموم شد.
شنبه آخرین امتحانم بود.
بابایی اومدن دنبالمون.
رفتیم خونه پدرجون.شماهم بدنت دونه زده بود شبیه ابله مرغون.اما ظاهرا ابله نبود و خوب شدی.
چندوقته یکسره میگی بریم موج های آبی
دوشنبه صبح باباجون گفتن اگر میخواین برین موج های آبی.
خاله جون هم چند وقت پیش گفته بود که بریم.
منم زنگ زدم خاله جون، قبول کرد.با فاطمه جون که خیلی دوسش داری،بریم
خیلی خوشحال بودی
خلاصه، زن عموی فاطمه جون، بلیط گرفت و ساعت سه پنج نفری رفتیم.
اولش یه کوچولو استرس داشتی.
اولش قسمت بچه ها بودین، بعدش بردیمتون کنار دریای موجش،حسابی به دوتاتون خوش گذشت.
موقع اذان هم منو خاله رفتیم نماز بخونیم،شما و زن عمو مهناز رفتین سیب زمینی خوردین.
مجبور بودیم نوبتی بریم دیگه، بخاطر اینکه شما تنها نباشین.
بعدش باز کنار دریا و بازی،اینقدر دوست داشتین اونجا رو، که ساعت10 به زور راضی شدین بیایم خونه.
اینم عکس دوتا دخترخاله بعد از آب بازی حسابی
الهی که همیشه بخندی گلم