عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

شب اول

1392/9/13 20:49
نویسنده : مامان عفیفه
327 بازدید
اشتراک گذاری

چندساعت بعدتولد

 

 

 

بلافاصله لباس تنت کردن . یه سرهمی صورتی خوشکل . آوردنت کنارم ... باورم نمیشد ...بغلت گرفت . دست و صورت کوچولوتو ناز میکردم . گفتم : یه قاشق بدین میخوام آب زمزم و خاک کربلا بریزم توی دهنش . پرستار قاشق آورد . کامتو برداشتم . خودمم خرما خوردم تا جون داشته باشم بغلت بگیرم . بعد اومدن بردنت بخش نوزادان . گفتم : کجا میبرینش ؟ کی میارینش ؟ گفتن : الان بری بخش میارنش . از پرسنل زایشگاه تشکر کردم . بعد منتقلم کردن بخش . لباسمو که عوض کردم آوردنت . بعد هم بابا جون و عزیز جون و خاله جون اومدن . ساعت تقریبا 10/30 شب بود . یه حس قشنگی بود که نمیتونم واست بنویسم . یه 20 دقیقه که گذشت همه رفتن . من موندم و خاله جون و شما فرشته کوچولو . شب خوبی بود . دو نفر دیگه هم توی اتاق بودن . یکی پسر بود اون یکی دختر . اون شب تا صبح نخوابیدیم . ازشوق . شماهم دختر خوب و آرومی بودی . صبح دکتر اومد معاینه کرد . شکر خدا همه چیزت خوب بود . مرخص شدیم . با جون اومدن کارها رو انجام دادن . عزیز جون هم اومدن . خاله جون رفت خونه تا استراحت کنه . کم کم باید آماده میشدیم که بریم خونه ...

پسندها (1)

نظرات (0)