عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

برررررف

سلام به گل دختر خودم. از دیروز دم صبح بارش برف شروع شده و تا نیم ساعت پیش ادامه داشت. شماهم دو روزه تعطیلی وتوی خونه کمک حال من. دیروز با داداشی رفتین برف بازی و یه دلی از عزا در آوردین. و اما عفیفه بانو و خواهر جون شریفه خداروشکر روابطتون حسنه و دور از حسادت و حساسیته. هم شما، هم داداشی خیلی خوب حضور خواهر جون رو پذیرفتین و کلی دوسش دارین. اینم ژست مورد علاقه ات از خواهرجون شریفه لبای غنچه و چشای گرد. امیدوارم در اینده هم خواهرای خوبی برای هم باشین ...
22 دی 1398

یک هفته ای که گذشت

سلام دختر نازنینم. متاسفانه فرصت نکردم برات بنویسم. این یک هفته، پر از خبرای سنگین و غم انگیز بود. شهادت سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی عزیز. و البته خبر خوش موشک باران سپاه پاسداران که کام همه رو کمی شیرین کرد. اما شما دختر خوب و حرف گوش کن من . مشقاتو به موقع مینویسی . کارای شخصیتو خودت انجام میدی. به مدرسه هم خیلی علاقه داری. اما یک هفته است که آنفولانزا گرفتی و مدرسه نرفتی. ان شاءالله از شنبه. مشق زیبای دخترم به مناسبت شهادت سردار دلها. ان شاءالله رهرو راه این شهید عزیز باشی ...
20 دی 1398

نقاشی های یهویی

سلام به دختر نازم. مدتیه وبتو به روز نکردم. ان شاءالله سر فرصت میام با اتفاقات این سه ماه مدرسه رفتنت. الان دوتا نقاشی کشیدی و گفتی همین الان بذارم توی وبت. منو خودت ، که در حال سکه توی صندوق صدقات انداختنی. اینم که مشخصه، حرم امام رضا علیه السلام. هر روز نقاشیات بهتر میشه. درساتم که به گفته معلمت عالی. مثل مامان ،ریاضی رو خیلی علاقه داری و خیلی هم قوی هستی شکرخدا. ان شاءالله با عکسای مشقات و ... میام. ...
24 آذر 1398

یک ویروس سخت

سلام دختر نازنین من. مدتیه ننوشتم، حالا اومدم برات بنویسم چی شد این چند هفته. امسال، بخاطر مدرسه رفتن شما و وضعیت خودم، نشد بریم زیارت اربعین. اما بابا جون رفتن. حدود 16 روز طول کشید رفتن و برگشتنشون. شبی که بابا رفتن، نصف شب بود و شما خواب بودی. صبح که بیدارت کردم بری مدرسه، اول پرسیدی بابا جون رفتن؟ تا گفتم آره، زدی زیر گریه. با بغض صبحانه خورده و نخورده، حاضر شدی. اشک میریختی و قلب من تیکه تیکه میشد . آخرش منم اشکام سرازیر شد . تا دیدی دارم گریه میکنم ، با صورت اشک آلود خندیدی . خلاصه چند روزی رو تنها گذروندیم. سه شنبه عزیز جونی و آقاجون اومدن پیشمون و از تنهایی در اومدیم. شما و داداشی هم خیلی خوشحال و خندون بودین....
4 آبان 1398

لباس ورزشی

سلام دختر قشنگ مامان دیروز ، ورزش داشتین . شماهم که لباس ورزشیای پارسالت کوچیکت شده بود، با مانتو رفتی. خلاصه گفته بودن لباس ورزشی بپوشین. دیشب، بابا باباجون رفتین و بعد کلی معطلی ، اینو خریدین. اخه سایزت پیدا نمیشد. یک کوچیک ، دو بزرگ. هرچند صد در صد راضی نبودی، اما دیگه چاره ای نیست. مبارکت باشه قشنگم ...
10 مهر 1398

اول مهر

سلام خانوم خوشگلم. امروز اول مهر و دومین روز مدرسه رفتنت. ساعت شش صبح بیدار شدی اومدی بیدارم کردی گفتی مامان مدرسه ام دیر نشده؟ گفتم نه گلم. هنوز زوده ساعت شش و بیست دقیقه پاشدم صبحانه برات آماده کردم. وضو گرفتی و نشستی صبحانه خوردی. مسواک زدی و آماده شدی. برات ساندویچ و میوه گذاشتم. کیفتم از دیروز آماده کردی بودی . با خوشحالی راهی شدی. ساعت هفت و ربع اومدن دنبالت و رفتی مدرسه. خونه بدون حضورت خیلی سوت و کوره بانو کوچولوی خونه ما. آرزوی موفقیت دارم برات ...
1 مهر 1398