عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

اولین روز مدرسه

سلام بانو کوچولو البته دیگه بزرگ شدی نازگلم. امروز اولین روز مدرسه رفتنت بود. خیلی خیلی ذوق داشتی. صبح ساعت هفت بیدارت کردم. شیر خرما خوردی ، ساندویچ و میوه برات گذاشتم. آماده شدی ، کوثر سادات اومدن که باهم بریم. اونجا هم صف شدین، یه خورده صحبت کردن برامون، بعدشم رفتین نمازخونه . یکساعت و نیم بودیم و باهم برگشتیم. ان شاءالله از فردا سال تحصیلی ، رسما شروع میشه برات. اینم گل دخترم با لباس فرم مامان دوز اینم کوثر سادات، یار دبستانی و مدرسه و دوستات کوثر سادات، عفیفه بانو، محدثه خانم ، موحده جون اینم صف بندی هاتون که البته منظم نشده بودین برات آرزوی موفقیت دارم گل همیشه بهارم ...
31 شهريور 1398

آخرین شب تابستان

سلام دختر شیرین و دوست داشتنی من. فردا اولین روز مدرسه رفتنته. خیلی خیلی خوشحالی و ثانیه شماری میکنی . دائم میگی بخوابم دیگه؟؟؟صبح خواب نمونم. کیفتم آماده کردی و منتظری تا صبح بشه. دیروز هم غبارروبی امامزاده بود . رفتیم و یه زیارت دلچسب. اینم گل دخترم داخل ضریح. البته بخاطر شلوغ بودن نشد عکس خوبی بگیرم ازت. ان شاءالله فردا میریم مدرسه و عکسای قشنگ جشن شکوفه هاتو میذارم. ان شاءالله که موفقیت های بزرگت رو ببینم نازنین من. ...
30 شهريور 1398

کتاب و دفتر مدرسه.

سلام دختر کلاس اولی مامان. حدود شش روز دیگه قراره بری مدرسه، و من وباباجون داریم مقدمات مدرسه رفتنت رو فراهم میکنیم. شنبه عصر ، با باباجون و مامان کوثر سادات و بچه ها رفتیم گناباد، تا از ضریح آفتاب خرید کنیم. آخه گفتن دفتر نیم بها، اونم ایرانی داره. ماهم رفتیم و حاصلش شد این دفترها برای شما، و البته چند بسته هم باباجون خریدن برای خیریه. آخرشم باباجون زحمت کشیدن بردنمون پیتزایی، و یه دلی از عزا در آوردیم.دست بابای مهربون درد نکنه. اینم دفترای چهل برگت. پنجاه برگ شصت برگ. که البته اون دفتر غدیر، هدیه عیدت بودت. دیروز هم رفتیم کتاباتو گرفتیم. برچسب های اسمت رو باباجون زحمت کشیدن برات چاپ کرد...
25 شهريور 1398

عاشورا

سلام دختر ناز مامان. دیروز، عاشورا بود و ثانیه به ثانیه اش، روضه و ضجه. تا عصر خونه موندیم. ساعت چهار رفتیم مسجد امام حسین علیه السلام و پیاده با هیئت ، رفتیم تا مسجد جامع قدیم. یک راه حدودا دو کیلومتری که تمامش رو پیاده اومدی فدای قدمای کوچولوت. توی راه، همش مراقب بودم خار توی پات نخوره اخه یه مقداری از مسیر خاک و خار و خاشاک بود. دستتو میگرفتم که گم نشی . بین راه تشنه میشدی آبت میدادم. بهت خوراکی دادن. وقتی رسیدیم مسجد و نشستیم، پاهاتو ماساژ دادم که خستگی راه از تنت بره. اما بمیرم واسه دل رقیه خاتون سه ساله گم شد، توی تاریکی، پاش پر از خار مغیلان شد نوازشش که نکردن هیچ، سیلی به صورت کوچولوش زدن. چرا ازای...
20 شهريور 1398

وسایل اول دبستان گل دخترم

سلام گل دختر من. خریدای مدرسه تو انجام دادیم. البته دفترات مونده که گفتن خود مدرسه لیست میده. کتاباتم گفتن بیست شهریور به بعد میاد. و اما بریم سراغ وسایل کلاس اولی نازم. مانتو شلوار که خودم دوختم برات. مقنعه ات یه خورده کاری جزییش مونده. کیف کفش جوراب جامدادی و لوازم تحریر و چندتا دفتر ان شاءالله به شادی استفاده کنی گل نازم. و اینکه لازمه بگم، بجز اون جامدادی آبی که سوغاتی برات آوردن، بقیه لوازمت با افتخاااااار کالای ایرانی ، و بعضیاش کالای ایرانی اسلامی خریدیم. ان شاءالله مراحل بالای علمی رو با موفقیت طی کنی نازگلم. ...
13 شهريور 1398

سلام بر محرم...

باز هلال محرم سر زد و غم عالم زنده شد در دلم وااااای دلم.... باز شنیده صدای ناله های عزای شاه بی سر دلم وااااای دلم... وای دلم ، بی سرو سامونه ماتمت، درد بی درمونه ارباب خوبم، ماه عزاتو عشقه... ارباب خوبم ، سینه زنا تو عشقه... ارباب خوبم ، پیرهن سیاتو عشقه... ...
10 شهريور 1398