عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

یک زیارت، یک خبر شگفت انگیز

سلام دختر قشنگم. خیلی اتفاقی و ناگهانی، با دوستمون دو روزه رفتیم مشهد، که من سونو انجام بدم. حاصل این سفر شد یه خبر خوش و یه زیارت دلچسب . اینم عزیزای دلم توی حرم. اما خبر خوب اینکهههههه داری صاحب یه خواهر جون میشی که خیلی خیلی هم خوشحالی.هم شما و هم داداشی امیدوارم از داشتن خواهر ، لذت ببری و روزای باهم بودنتون،همیشه شیرین باشه ...
9 شهريور 1398

جشن غدیر بچه های قرآن

سلام گل ناز مامان امروز، بزرگترین عید ما ، یعنی عید غدیره. عید قشنگت مبارک گل من. دیروز، توی کلاس قرآن، براتون جشن عید غدیر گرفتیم. به همگی تون خییییلی خوش گذشت. ان شاءالله سالها این اتفاقات خوب، در کنار دوستای قرآنیت، برات تکرار بشه اینم کیک خوشمزه مون که کام همگی رو شیرین کرد همیشه کامت شیرین، به ولایت و عشق امیرالمومنین علیه السلام و اولاد پاکشون ...
29 مرداد 1398

6 سالگیت مبارک بانوی کوچک من

دخترکم زیباروی من امروز، شش سال از بهار عمرت را پشت سر میگذاری. نازنینم دنیا را با همه تلخ و شیرینش دیده ای. نه تلخش ماندگار است و نه شیرینش. پس توکل و صبر را فراموش نکن. مهربانم. چه زود قد کشیدی و بزرگ شدی. هنوز از کودکی هایت سیراب نشده ام. و حالا که به تو مینگرم، شده ای کمک حال مادر پرستار و غمخوار برادر. و پشتیبان پدر. تو چقدر زود مرزهای کودکی را پشت سر گذاشتی زیبای من. تو را که نگاه میکنم، انگار خودم را میبینم در سالهای گذشته. فدایت شوم. تو بهترین هدیه الهی برای من بودی و هستی. اگر نبودی، من اینقدر خوشبخت نبودم تو آمدی، تا یار و غمخوار ما باشی. آمدی، تا تنها نباشیم. آمدی ، تا ما...
19 مرداد 1398

پرفسور بازیما

سلام دختر ناز من. جمعه صبح، یهویی بابا گفتن اماده بشین بعد نماز جمعه بریم مشهد ، من یه مقدار کار دارم. ماهم سریع کارامونو کردیم و حدود ساعت چهار راه افتادیم. اذان مغرب رسیدیم مشهد. نماز رو توی یه مسجد خوندیم و رفتیم حرم. حسابی شلوغ و گرم بود. روز بعدش، عصر منو شما رفتیم پرفسور بازیما، داداشی و بابا رفتن دور زدن. روز بعدشم خونه عزیز جونی . شبم رفتیم خونه یاسین و یوسف. دوشنبه هم صبح حرم، عصر هم برگشتیم. و اما بریم سراغ عکسا این پرنده به گفته راهنما، یه مقدار کودنه و برای ماهیگیری ازش استفاده میکنن. به این شکل که توی دهنش ماهی رو نگه میداره از حلقش میارن بیرون. ...
16 مرداد 1398

واکسن ورود به مدرسه

سلام دختر ناز من. دوشنبه، هفتم مرداد، بالاخره دستت رو کامل باز کردیم. البته بخاطر خاطره تلخی که از دستگاه های گچ بازکردن داشتی، بابا جون با انبر باز کردن برات. یه خورده سخت بود، اما شکر خدا استرس نداشتی دیگه. امروز هم دهم مرداد ، صبح رفتیم واکسن کلاس اولت رو زدیم. یه کوچولو گریه کردی . بعدش خاله اومدن و با دوستت مشغول بازی شدی. اما ساعت حدود سه تب کردی و درد داشتی که بهت مسکن دادم. الانم خداروشکر بهتری و داری با داداشی کارتون میبینی. ان شاءالله همیشه سالم باشی و... تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...
10 مرداد 1398

روز دختر و ...

سلام عزیز دل مامان، دختر نازم. این ماه اتفاقات خوب و بد زیادی افتاد که فرصت نوشتنش رو نداشتم. اولین اتفاق اینکه دقیقا دو روز قبل از روز دختر از بارفیکس افتادی و مچ دست راستت شکست و کلی غصه به دل مامان اومد. حدودا سه هفته است که دست کوچولوت توی گچه. بعد هم روز دختر و هدیه روز دخترت که البته با هدیه تولدت یکی شد. مبارکت باشه باشه خانوم کوچولو. بعدشم رفتیم مشهد برای امتحانات من ، اونحا دو روز هتل اسکان گرفتیم و کلی به شماها خوش گذشت. ایام میلاد امام رضا علیه السلام مشهد بودیم. اما هوا فوق العاده گررررم، و شهر شلووووغ دو بار تونستیم بریم حرم. و اینکه مشهت گچ دستت رو تا آرنج کوتاه کردیم و کمی راحت شدی. ...
4 مرداد 1398