عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

اول مهر و دختر مدرسه ای من

سلام بانوی مهر ماهی امسال اول مهر برای ما رنگ و بوی تازه ای داشت. ماهم به خانواده هایی پیوستیم که بقول معروف بچه مدرسه ای دارن. دختر کوچولوی من اینقدر زود بزرگ شد که امسال باید بره پیش دبستانی فداش بشم. دیشب که داشتم مرور میکردم دیدم اینقدر زود گذشته این پنج سال که واقعا متوجه گذر زمانش نشدم خلاصه اینکه مدتیه درگیر خرید وسایل و دوخت لباسات شدم. خداروشکر دیشب کار دوخت لباسات تموم شد و آماده شون کردم. صبح بیدارت کردم.صبحانه خوردی و آماده شدی. کوثر سادات با مامانش ساعت7:25 اومدن که ببریمتون. آماده که شدی، از زیر قرآن ردتون کردم و عکس اول مهر دختر کوچولوی من با لباس مامان دوز الهی فدای قد و بالات و قشنگیت ...
1 مهر 1397

مامان مریض

سلام دختر نازم مدتیه نتونستم برات بنویسم.دلیلش هم ناخوش احوال بودن خودم بود. این یکماهه اتفاقاتی افتاد که چندان خوشایند نبود و امیدوارم بزرگ شدی چیزی ازشون توی خاطرت نباشه. این مدت که من مریض بودم خیلی سخت بود مخصوصا برای یه دونه دخترم.همش میومدی دورم میچرخیدی میگفتی مامان ظرفارو شستم.اتاقمو جمع کردم. جارو کنم؟ الهی فدات بشم مامان کوچولو شده بودی. ان شاءالله هیچوقت، هیچ مادری مریض نشه که بچه هاش آب میشن. اما بازم شکر خدا که شما و داداشی سالم بودین این مدت
1 مهر 1397

عرفه

سلام امروز عرفه است دعا یادتون نشه بعد دعا برای فرج آقامون، سلامتی رهبرمون، و پایداری انقلابمون، از دعا برای منم یادتون نشه. برای عاقبت بخیر شدن همه جوون ها،و عاقبت بخیر شدن بچه های من . دعا کنین. و اینکه: برای اون کسی که دوسش دارین طلب شهادت کنین. برای من و نسلم هم از خدا شهادت بخواین، لطفا...
30 مرداد 1397

بازی مادر دختری

سلام گل مامان امروز ازم خواستی باهم مغازه بازی کنیم.منم بااینکه یه خورده سردرد داشتم ، سعی کردم یه خورده باهات بازی کنم. اینم خانم مغازه دار اینم دخمل طلا خیلی وقت بود موهاتو خرگوشی نبسته بودم فدای مامان کوچولوی خونه بشم ...
29 مرداد 1397

تولد پنج سالگی

سلام دخترک نازم بانوی پنج ساله من تولدت،با چند روز تاخیر، مبارک تولدت روز جمعه بود.منم تصمیم داشتم شنبه مهمونی بگیرم، که بخاطر حضور گرم عزیز جونی، آقاجون، دایی رضا و خانواده، تولد خودمونی و کوچیک گرفتیم برات. بهت نگفتم تولدته. صبح کیک برات درست کردم . عصر توی حیاط داشتی با بچه ها بازی میکردی ،تزیین کردم و میز چیدم، صدات کردم گفتم بیا لباستو عوض کن. باکراهت گفتی آخه چرا؟ گفتم تولدته از خوشحالی چشات برق زد و اشک توی چشات جمع شد از خوشحالی خلاصه یه تولد ساده، اما خیلی خوش گذشت و اما عکس ها.... عفیفه بانوی پنج ساله من .کیک مامان پز خواهر و برادر مهربون از راست ...
22 مرداد 1397