گردش
سلام ثمره زندگیم
بعدازماه ها که من و خاله تصمیم داشتیم شماوحنانه جون روببریم قلعه شادی چهارشنبه گذشته 20 خردادتصمیمون رو عملی کردیم ورفتیم قلعه شادی.شماهم حسسسسابی بازی کردی.جالب اینجابود که ازوسایلی هم که مناسب سنت نبود نمیترسیدی.نمونه اش کشتی که تا نوبتت شه کلی گریه کردی فدای مرواریدای چشمات
فعلاهمین چندتا رو فرصت کردم ویرایش کنم. اگربرسم بقیه شم میذارم.
جمعه عصرهم بابایی مهربون گفتن آماده بشین بریم ارگ.ماهم مثل همیشه فوری آماده شدیم. هرچی بهت گفتن بخواب نخوابیدی.توی ماشین هم هی عینک آفتابی بابایی رومیزدی به چشات.نزدیک ارگ که رسیدیم عینک روبرداشتی. قیافه ات خیلی عجیب شده بود.چشای قشنگت اینقدر کوچولو شده بودن که اولش ترسیدم.بعد فهمیدم از بی خوابیه. بهت گفتم بخواب.با همون صدای خسته ات گفتی بااااب باااااب.گفتم بخواب گل من بیدارت میکنم هرموقع برسیم تاب تاب.همین روکه گفتم سرتو گذاشتی روی بازم وخوابت برد قربونت برم.
خلاصه رسیدیم من روی سکوی کنار نمازخونه نشستم که خوابت روبزنی.باباجونم رفتن خوراکی بخرن. فرصت خوبی بود که کمی درس بخونم والبته از طبیعت غافل نبودم
اینم نمازخونه
واینم بانوی خفته
باباجون که برگشتن بیدارت کردیم وپیش به سوی تاب تاب
حسابی بازی مردی
بعدهم نماز وماشین سواری
آخر که میخواستیم برگردیم بابای مهربون مارو رستوران نخل سبز یه شام خوشمزززززه دعوت کردن.جای همگی خالی
اینم دخملی ناز منتظر شام
خداسایه بابای مهربون رو از سرمون کم نکنه
قدر باباجون روبدون دخترم
مراقب خودت وبابایی هم باش....