دختر من ...
سلام وروجک نازم
بازم خواستی دل من و باباجون رو آب کنی .
روز18ماه مبارک بود که تا ظهر اصلا تکون نخوردی . شده بودی 37 هفته. نمیدونستم چیکار کنم . بی اختیار گریه میکرم . به خانم دکتر که زنگ زدم گفت برین بیمارستان . آخه روز تعطیل بود و همه درمانگاه ها و مطب ها بسته . رفتیم بیمارستان واسم سونو نوشت . رفتیم . شکر خدا همه چیزت خوب بود و در کمال ناباوری دختر بودی ... شکه شده بودم ... نمیدونستم باور کنم یا نه ...حالا من صاحب نعمتی بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم خدا بهم عنایت کنه ...
روز بعدش مادر جون و پدر جون از مکه برگشتن . وقتی سر ساک سوغاتی رو باز کردن بابا جون گفتن : بچه مون دختره . همه از خوشحالی نمیدونستن چیکار کنن . آخه نوه های دیگشون پسر بودن و حالا یه دختر دردونه ... واست دوتا لبلاس دخترونه قشنگ سوغاتی آورده بودن و یه پسرونه . نمیدونی چقدر همه مون ذوق کرده بودیم ...
دوست دارم دخترکم ...