عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

رفتن بابایی

1393/2/18 1:00
نویسنده : مامان عفیفه
365 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازگل من

امروز17اردیبهشت 93 بابایی دوباره رفتن روداب و ما تنها شدیم غمگین

این یک هفته ای که بابایی پیش ما بودن اصلا ازشون جدا نمیشدی . امروز هم یه جوری رفتن که شما نبینی شون . وگرنه گریه میکردی . بابایی که رفتن اومدیم بالا . لالایی واست میخوندم که بخوابی . بدجوری دلم گرفت . این بار رفتن بابایی بد جوری داغونم کرد . خیلی دلم گرفت . خلاصه خوابیدی و من کارهامونو انجام دادم . اما زود بیدار شدی . واسه همین زنگ زدم عمه جون اومدن بالا با شما بازی کنن تا من به کارهام برسم . بعد که کارام تموم شد شما رو گذاشتم توی روروک که به عزیز زنگ بزنم احوال دختر خاله رو بپرسم .گفتن به خاطر زردی بستری شده بیمارستان . یه غم بزرگ انگار روی دلم اومد . خاطره شب سخت زیر دستگاه بودنت برام مرور شد . در همین حین شما تمام خونه رو بهم ریختی و هر چی به دستت رسید انداختی وسط خونه . زور آزمایی میکردی میخواستی کریرت رو از روی زمین بلند کنی . فدای اون دستای کوچولوت . بعد هم سفره انداختم شام بخوریم . سفره مخصوص شما رو هم پهن کردم و یه پیاله ماست واست آوردم که بخوری . البته به تمام لباسات هم غذا دادی !!!

دوتا دستتو توی پیاله میکردی و .......


ماستا که تموم شد رفتی سراغ نون سنگک

بعد هم خوش و خرم از بهم ریختن خونه ها وماست خوری

بعد دستاتو شستم . لباساتو عوض کردم و خوابوندمت . کارهارو انجام دادم و نشستم خاطره شما رو توی وبلاگت ثبت کردم .الان ساعت نزدیک 1 شبه و اصلا خوابم نمیاد . شما هم مثل فرشته ها خوابیدی

راستی صبح مجدد بردمت دکتر . واست آزمایش خون و ادرار نوشت . یه ختم انعام واسه سلامتی ملوسکم نذر کردم

فردا معصومه جون با علی کوچولو میخوان بیان خونمون

راحت بخوابی مهربونم ...

پسندها (1)

نظرات (0)