رفتن بابایی
سلام نازگل من
امروز17اردیبهشت 93 بابایی دوباره رفتن روداب و ما تنها شدیم
این یک هفته ای که بابایی پیش ما بودن اصلا ازشون جدا نمیشدی . امروز هم یه جوری رفتن که شما نبینی شون . وگرنه گریه میکردی . بابایی که رفتن اومدیم بالا . لالایی واست میخوندم که بخوابی . بدجوری دلم گرفت . این بار رفتن بابایی بد جوری داغونم کرد . خیلی دلم گرفت . خلاصه خوابیدی و من کارهامونو انجام دادم . اما زود بیدار شدی . واسه همین زنگ زدم عمه جون اومدن بالا با شما بازی کنن تا من به کارهام برسم . بعد که کارام تموم شد شما رو گذاشتم توی روروک که به عزیز زنگ بزنم احوال دختر خاله رو بپرسم .گفتن به خاطر زردی بستری شده بیمارستان . یه غم بزرگ انگار روی دلم اومد . خاطره شب سخت زیر دستگاه بودنت برام مرور شد . در همین حین شما تمام خونه رو بهم ریختی و هر چی به دستت رسید انداختی وسط خونه . زور آزمایی میکردی میخواستی کریرت رو از روی زمین بلند کنی . فدای اون دستای کوچولوت . بعد هم سفره انداختم شام بخوریم . سفره مخصوص شما رو هم پهن کردم و یه پیاله ماست واست آوردم که بخوری . البته به تمام لباسات هم غذا دادی !!!
دوتا دستتو توی پیاله میکردی و .......
ماستا که تموم شد رفتی سراغ نون سنگک
بعد هم خوش و خرم از بهم ریختن خونه ها وماست خوری
بعد دستاتو شستم . لباساتو عوض کردم و خوابوندمت . کارهارو انجام دادم و نشستم خاطره شما رو توی وبلاگت ثبت کردم .الان ساعت نزدیک 1 شبه و اصلا خوابم نمیاد . شما هم مثل فرشته ها خوابیدی
راستی صبح مجدد بردمت دکتر . واست آزمایش خون و ادرار نوشت . یه ختم انعام واسه سلامتی ملوسکم نذر کردم
فردا معصومه جون با علی کوچولو میخوان بیان خونمون
راحت بخوابی مهربونم ...