عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

شوق زیارت

1394/3/9 14:44
نویسنده : مامان عفیفه
171 بازدید
اشتراک گذاری

هرچه نزدیکترمیشدیم به حریم یار قلبم متلاطم ترمیشد.در دلم غوغایی به پا بود....چشمانم که منور به گنبد زیبای ارباب افتاد گوییا بندهای قلبم پاره شد

پای درصحن که نهادم گویابربال فرشتگان میبردندم. به اختیار خودم نبودم انگار....

به دارالمرحمه رسیدیم.قلبم بیتاب میتپید. پاهایم توان ماندن نداشتند....بانو رو سپردم به پدر و راهی شدم به سمت ضریح رئوف اهلبیت..... نمی‌دانستم از پله میروم یا میبرندم.بی اختیار میرفتم... وارد صحن شدم.حرم غرق نور بود.شام مبعث رسول مهربانی در حرم پاره تنشان... رفتم ...تا چشمانم به ضریح غرق نورش افتاد بی اختیار سیل اشک هایم بود که ازسر دلتنگی فرومیریختند... خودم را در دامان پدر مهربانم رها کردم... میرفتم بی اختیار.... تا چند قدمی ضریح مبارک...باورم نمیشد.بعد از ماهها... دامان و آغوش گرم پدر مهربانم را حس میکردم.. اغراق نباشد ما مشهدیها روی دامان ارباب قدمیکشیم و در هوای مهربانیش نفس میکشیم...وچه سخت است دوری از این دامان و این هوا ... که بهشت ایست ....صحن گوهرشاد ... هنگامه اذان مغرب ....

پاهایم بی رمق بودند. انگار که میخواهم بیهوش شوم... ایستادم کنار ستونی روبه ضریح. دل بازگشت نداشتم. اما ....

برگشتم . بانو و پدر راهی زیارت شدند اینبار ...که جانشان را در هوای پاک حرم صیقل دهند..

*****************

چشم برهم زدنی زیارت وداع رسید. قلبم بی تاب تر از زیارت اول... نماز ظهر را با بانوی کوچکم در دارالحجه خواندیم. بعد راهی شدیم برای دیدار و وداع با مادر و پدر مهربانم و ترک شهربهشت.....

 

پسندها (2)

نظرات (0)