عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

عقیقه عفیفه

1393/3/3 19:43
نویسنده : مامان عفیفه
949 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلک نازم

اومدیم با کلی خاطره از سفر

اما قبل از سفر :

روز یکشنبه صبح رفتیم خونه عزیز جون . آخه آقاجون و عزیز جون قرار بود برن کربلا . ماهم از صبح رفتیم اونجا . خاله جون هم با فاطمه ریزه اومدن . این عکسها رو هم توی حیاط عزیز جون ازت گرفتم . فدای این ژست قشنگت

قربون این خنده قشنگت شیرینم

شب عمو جون اومدن دنبالمون رفتیم خونه . روز بعدش رفتیم خونه خانم حسینی . آخه نوه شون به دنیا اومده . اسمش آراد جونه .

وقتی برگشتیم آماده شدیم و بعد ناهار راه افتادیم سمت کاشمر . بین راه یه جایی پدر جون وایسادن که استراحت کنن . شما هم با گل ها حسابی سرگرم بودی . یه خار کوچولو دست نازتو برید . اما فدای صبرت که گریه نکردی .

اینم گلی که دستت رو برید . قربون انگشت نازت بشم

شب رسیدیم خونه عمه جون . شما هم خوشحال از اینکه با بچه ها بودی . چهار دست و پا همه جا میری . اینجا هم رفتی توی میز تلویزیون عمه جون .این عکس رو بچه ها ازت گرفتن . قربون اون پاهای کوچولوت .

بعد هم با تعجب با هندونه بازی میکردی . میخواستی ته و توشو دربیاری

فدای چشای کنجکاوت

روز بعد یعنی چهارشنبه 31اردیبهشت روستای محمدیه برات گوسفند سفارش دادیم که عقیقه ات کنیم . اما از ظهر خیلی حالت بد بود . هرچی میخوردی بالا میآوردی . فدای اون چشای قشنگت بشم که بی حال نگاهم میکردی . حتی آب هم میخوردی بالا میآوردی . خلاصه عصر رفتیم محمدیه برای عقیقه . شماهم بی حال و رنگ پریده توی بغلم بودی . اما شکر خدا بعد عقیقه حالت بهتر شد . اینم گوسفندی که واست قربونی کردیم دورت بگردم

بعدش رفتیم باغ . اما شب بود و نمیشد ازت عکس بگیرم . این یکی هم خیلی خوب نشده

برگشتیم . حسن آقا و عزیز جون و عمه جون هم مشغول گوشت تیکه کردن

روز بعد از صبح تا شب سبزی پاک میکردن واسه دیگ قرمه سبزی . شب رفتیم خونه عموحسن سبزی ها رو سرخ کردیم . نوه کوچولوشونم به دنیا اومده . اسمش ثمین خانومه . اینجا یه ماهه است .

شب همونجا موندیم . ظهر جمعه هم خونه دختر عمو دعوت بودیم . عصر جمعه هم رفتیم خلیل آباد خونه خاله جون پدر جون . یه پیر زن خوش اخلاق مهربون

شب برگشتیم خونه . باباجون ساعت 1.30 شب رسیدن کاشمر . صبح هم ما برگشتیم مشهد . چون بابایی باید میرفتن رادیو برای ضبط برنامه شون . ناهار خونه عموجون بودیم . بعد اومدیم خونه . وسایل رو جابجا کردم . حمومت کردم . الان راحت خوابیدی و من فرصت پیدا کردم واست مطلب بذارم .

انشاالله دیگه مریض نشی ستاره جونم ...

پسندها (2)

نظرات (1)

زهرا
5 خرداد 93 17:37
نازی عزیزم چه عکس های قشتگی دخترت ماشاءالله خیلی خواستنیه خدا حفظش کنه