شهربهشت 2
سلام نبات زعفرونی مامان توی مطالب قبلی برات گفتم که مشهد درگیر جشنهای پدرجون بودیم . ازطرفی هم عزیزجون وآقاجون کربلابودن ودل من بیتاب دیدن این فرشته های زندگیم بود.دوروزآخرازسفربرگشتن. هرچند نتونستم یه دل سیر مادروپدر گلمو ببینم اما خب خوشه ای چیدم. شماهم از بغل عزیز جون تکون نمیخوردی. اما از دیدارما بااستاد بزرگواری که همیشه زحمتشون میدیم روز بعد جشنا تصمیم گرفتیم بریم دیدار یارهمیشه همراه.توی راه خوابیدی .به محض رسیدن بیدارشدی. واز اون جایی که خاله مهربونت ازعلاقه شما به آجیل خبردارن و شماهم جای آجیل هارو میدونی تا چشماتو بازکردی سریع به سمت آجیل ها اشاره کردی. اون شب اینقدر شیرین زبونی کردی و نمک ریختی که دل خاله روبردی. آخه خاله دو...
نویسنده :
مامان عفیفه
15:15