عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

عکاسی

سلام رز سفیدمن امروز 3 بهمن تصمیم گرفتیم ببریمت عکاسی. ساعت نزدیک 11 ظهر بود که باباجون گفتن آماده بشین بریم .عمه جون و محمد جون هم اومدن .باهم رفتیم .قبلاتلفنی وقت گرفته بودیم . اونجا محمد جون گریه میکرد و نمیذاشت ازش عکس بگیرن .اما شما با تعجب به اطرافت نگاه میکردی . خانم عکاس حسابی ازشما خوشش اومده بود . کلی عکس ازت گرفتن . بعد رفتیم عکس انتخاب کردیم . قرار شد هرموقع عکست آماه بشه خبر بدن . خدا کنه زود عکست آماده بشه . دل توی دلم نیست . راستی هفته آینده باباجون میرن کرمان . قرار شد واسه زندگی بریم اطراف کرمان . خودمون هم 17 بهمن بلیط داریم برای قم .واسه امتحانای من باید بریم . بعد برگشت واکسن 6 ماهگی داری .  خداکنه ...
24 اسفند 1392

حرم

سلام گل بنفشه من ... 29دی بود که شب رفتیم خونه دایی محمد جلسه . اونجا شما حسابی شیرین کاری کردی و بازی . روز بعدهم رفتیم خونه دوست باباجون . ناهارخوردیم . عصر میخواستیم بریم حرم که گفتن دوباره برگردین همین جا . خلاصه کلی اصرار کردن .ماهم رفتیم حرم. اونجایه پسر بچه اهل آذربایجان اومد کنارت نشست .اسمش مهدی بود . شماهم بهش میخندیدی. بعداز زیارت برگشتیم خونه دوست بابایی . بعد از شام گفتن حالا بریم پایین. آخه تولد دوست باباجون بود اماخودشون نمیدونستن . خلاصه رفتیم تولد .کلی خوش گذشت . کیک و میوه خوردیم و به شما هم یه سارافون قرمز خوشگل کادو دادن . برگشتیم خونه .شماهم اینقدر با بچه ها بازی کرده بودی توی ماشین خوابی...
24 اسفند 1392

پنج ماهگیت مبارک ...

سلام شکر پنیر من زمان اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی پنج ماهه شدی . توی  این ماه باهم دوبار سفر رفتیم  و شما شکرخدا دختر خوبی بودی . لباسی که خودم واست دوختم اندازه اب شده . همه میگن بهت میاد. ملوس شدی ...   ای نجا هم انگار میخوان عکس پرسنلی ازت بگیرن . حسابی جدی ژست گرفتی ... عاشق این طرز نگاهتم این هم مدل موی مورد علاقه ی عموجون اینجا هم روسری منو پوشیدی . نگاهت منو کشته ... اینم پیرهن چین چین خوشگلت . اندازه ات شده . تنت کردم رفتیم خونه خاله جون . همه میخواستن بخورنت ...   عاشق بازی کردن با دست و پاتی . باتعجب نگاهشون میکنی .مثل اینجا ...   انشاالله همی...
24 اسفند 1392

سفر به یزد

سلام شیرین بیان من چند روز بعد ازاینکه ازکاشمربرگشتیم یه رو صبح باباجون گفتن : بایدبرم یزد . شما هم میاین ؟ ماهم باعجله آماده شدیم و راه افتادیم . شب رو کاشمر خونه عمه جون خوابیدیم و صبح راه افتادیم سمت یزد . نزدیک یزد که رسیدیم زنگ زدیم به دخترعمه که ماداریم میایم یزد .اونجا فهمیدیم یزد داره برف میباره . خیلی برامون عجیب بود . آخه برف اومدن توی یزد کم سابقه بود . نزدیک تر که رسیدیم کولاک بود و جاده اصلا دیدنداشت . کم کم هم زمین ها یخ زده و .... به خرانق که رسیدیم جاده بسته ود و مجبور شدیم همونجا توی ماشین بخوابیم .شب سردی بود . دعا میکردم شما سرما نخوری . اما شکرخدا بخیر گذشت . صبح جاده باز شد و رفتیم یزد . اما به خاطر برف شدید نتونستی...
24 اسفند 1392

عید غدیر

سلام گل سوسن من امروز 3 آبان عید غدیره . دیشب باباجون ما وعمه ریحانه رو بردن خونه خانم حسینی جشن . اونجا همه میگفتن چه دختر بانمکی . شما هم حسابی آروم بودی . یه جفت گل سر صورتی خوشگل هم هدیه گرفتی . صبح هم با مادر جون و عمه ها و بقیه رفتیم دیدن سادات . یه لباس سبز واست خریده بودیم که روز عید بپوشی . تنت کردم حسابی خوشگل شدی .         اول رفتیم خونه مادر بزرگ زن عمو جون . از اونجا ما رفتیم خونه خانم انوری . اونجا حسابی شیرین کاری کردی و با بچه هاشون بازی کردی . عیدی هم گرفتی . عمه جون اومدن دنبالمون و برگشتیم خونه . شب هم رفتیم خونه عمو جون . چون زن عمو جون سیدن . خلاصه امروز کلی عیدی گرفتی . به من هم ...
4 اسفند 1392
1