عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

سفر به کاشمر

1393/2/13 18:48
نویسنده : مامان عفیفه
648 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازنین من

پنجم دی ماه بابا جون برای یه امتحان باید میرفتن تهران . واسه همین ماهم رفتیم کاشمرخونه خاله جون بابایی . تا کاشمر توی راه خواب بودی . شبی که رسیدیم با بابا جون رفتیم خونه عمو تقی تا توی گوش نوه شون که تازه به دنیا اومده بود اذون بگن . اسم نوه شون مبین جون بود .

مبین

 

 

 

اونجا یه خورده غریبی میکردی . نیم ساعتی بودیم و برگشتیم خونه خاله جون . شب رو خوب نخوابیدی و دائم توی خواب غر غر میکردی . روز بعد باباجون راه افتادن سمت تهران . ماهم با خاله جونا و دختر خاله جونا و سجاد کوچولو رفتیم حرم امامزاده سید مرتضی زیارت .

حرم سیدمرتضی

 

شبش هم رفتبم مسجد واسه مراسم روضه . خلاصه کلی دور زدیم .

این عکس رو خونه خاله جون بابایی ازت گرفتم.

شنبه هم رفتبم مهمونی و شبش رفتیم واست یه پلاک خوشکل خریدیم که دو تا قلب کوچولو داره . فردا قرار بود باباجون برگردن . شب رفتیم خونه عمه جون . اما شما خیلی گریه کردی و برگشتیم خونه خاله . خلاصه هر جامیرفتیم شما گریه می کردی و برمیگشتیم خونه خاله . آخر شب باباجون با دوستشون رسیدن کاشمر . روز بعد ؛ بعد از ناهار رفتیم خونه عمو تقی حلیم خوردیم و از اونجا رفتیم دوتا باب اسفنجی واسه امیر عباس و سجاد خریدیم و رفتیم خونه عمه جون . باز شما گریه کردی و رفتیم خونه خاله . شب خوابیدیم و روز بعد برگشتیم مشهد .

حسابی بهمون خوش گذشت . شما هم دختر خیلی خوبی بودی .

راستی باباجون توی امتحان تهران قبول شدن و برای زندگی بایدبریم یه شهر دیگه .راضیم به رضای خدا...

عمو جون هم از کیش برگشتن . اینم سوغاتی قشنگی که برات آوردن

دوست دارم آسمونی ترین ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)