عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

تعطیلات نوروز

1393/2/13 18:46
نویسنده : مامان عفیفه
250 بازدید
اشتراک گذاری

سلام حلوای قندم

اولین بهاری که سه نفری با هم هستیم داره میرسه . تصمیم گرفتیم با بابایی و خانواده پدر جون و خانواده عمه جون بریم کرمان . 28اسفند صبح مارفتیم کاشمر . ظهر که شوهر عمه(حسن آقا) از سرکار اومدن راه افتادیم . شب فردوس رفتیم یه مدرسه اتاق گرفتیم . اون شب شما یه خورده بین راه ذیت شدی . چون خیلی خوابت میومد . شب رو خوابیدیم . صبح که میخواستیم راه بیفتیم سوئیچ ماشین پدر جون گم شده بود . بعد از کلی گشتن خداروشکر سوئیچ پیدا شد و همگی راه افتادیم . هوا از دفعه قبل گرم تر شده بود . ظهر رسیدیم چترود . جای همگی خالی بستنی ایتالیایی خوردیم حسابی چسبید . شماهم تلاش میکردی بستنی ها رو از من بگیری . مغازه ها همه بسته بود و نتونستیم نون بخریم . واسه همین رفتیم ماهان . اونجا هم نون تازه نبود . نون کاک خریدیم و ناهار خوردیم و شما هم سرلاک خوردین البته به زور . تا سال تحویل چند ساعت بیشتر نمونده بود . دوباره حرکت کردیم . یک ساعت مونده به سال نو رسیدیم بم . تصمیم گرفتیم بریم امام زاده . رفتیم امام زاده زید . نماز خوندیم . پدر جون و عزیز جون موندن توی امام زاده . ما اومدیم بیرون پیش بابایی و حسن آقا . عمه جونم اومدن . خلاصه سال 1393 رسید و اولین سالی بود که ما یه گل ناز داشتیم . بعد سال تحویل آش میدادن . جای همگی خالی خوردیم و راه افتادیم سمت روداب . رفتیم خونه یلدا . البته خودشون نبودن . شام آماده بود . خوردیم و شما رو بردم حمام . راحت خوابیدی . آخه حسابی خسته شده بودی . ماهم سریال پایتخت 3 رو نگاه کردیم و خوابیدیم . روز بعد که آقارضا اومدن کلید خونه کناریشونو دادن بهمون که بریم اونجا . البته خودمون اصرار داشتیم . وسایلامونو برداشتیم رفتیم . پدر جون تا چند روزی هستن . البته بابایی باید برن بم کار دارن . امیدوارم دختر خوبی باشی و اذیت نکنی .

دوست دارم مهربونم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)