عاشورا
سلام دختر ناز مامان.
دیروز، عاشورا بود و ثانیه به ثانیه اش، روضه و ضجه.
تا عصر خونه موندیم. ساعت چهار رفتیم مسجد امام حسین علیه السلام و پیاده با هیئت ، رفتیم تا مسجد جامع قدیم.
یک راه حدودا دو کیلومتری که تمامش رو پیاده اومدی فدای قدمای کوچولوت.
توی راه، همش مراقب بودم خار توی پات نخوره اخه یه مقداری از مسیر خاک و خار و خاشاک بود.
دستتو میگرفتم که گم نشی .
بین راه تشنه میشدی آبت میدادم.
بهت خوراکی دادن.
وقتی رسیدیم مسجد و نشستیم، پاهاتو ماساژ دادم که خستگی راه از تنت بره.
اما بمیرم واسه دل رقیه خاتون سه ساله
گم شد، توی تاریکی، پاش پر از خار مغیلان شد
نوازشش که نکردن هیچ، سیلی به صورت کوچولوش زدن.
چرا ازاین همه غم ما دق نمیکنیم؟؟؟
حالا جا داره بگم: اصلا رقیه نه مثلا دختر خودت
یک شب میان کوچه بخوابد چه میشود؟
رقیه خاتون الگوی زندگیت گل نازم.
اینم زائر کوچولو، قبل شروع پیاده روی.
بعد اتمام مراسم ، اومدیم خونه نماز خوندیم و رفتیم مراسم . ساعت حدود یازده برگشتیم چون واقعا خسته شدی بودیم . مختارنامه دیدیم و خوابیدیم.
امشب هم مسجد مراسمه. ان شاءالله باهم میریم نازگلم