یه مهمونی شیرین
سلام خوشمزه خانوم
این چند روزی که بابایی نیستن شما دائم بهونه میگیری و دوست داری بریم گردش . منم مجبورم ببرمت پارک . روز عید رفتیم عروسی خواهر زن عمو جون . جای همه خالی خوش گذشت . اما شب قبلش من حسابی حالم خراب بود واسه همین توی عروسی خیلی نتونستم غذا و شیرینی و میوه بخورم !!! حیف شد !!! دوشنبه ظهر هم تصمیم گرفتم بریم خونه عزیز جون . شال و کلاه کردیم و رفتیم . عصر هم با عزیز رفتیم خونه خاله جون . بعد هم رفتیم خرید . روز بعدش ناهار خونه خانم انوری دعوت بودیم . شب رو راحت خوابیدی . صبح اول رفتیم خونه دوست من که تازه نی نی شون بدنیا اومده بود . اونجا شما گریه میکردی و میخواستی نی نی شونو بغل کنی . آخه با عروسکت اشتباه گرفته بودی . نیم ساعتی بودیم و بعدش رفتیم خونه عزیز . شما یه چرتی زدی و بعدش رفتیم خونه خانم انوری . شما هم اونجا حسابی شیرین کاری کردی . یه کیف خوشگل هم برات از قشم سوغاتی آوردن که خییلی دوسش داری .
ناهار خوردیم . خوابیدی اساسی . منم یه دل سیر این استاد بزرگوارو زیارت کردم . بیدار شدی و باز طبق معمول همه جا کنجکاویت گل کرده بود .
عصر برگشتیم خونه عزیز . روز بعد اومدیم خونمون تا شاید من بتونم یه خورده درس بخونم .
امیدوارم این روزای تنهایی مون زودتر تموم بشه ماه آسمونی ...