عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

کوه های آب و برق

سلام پری سیمای من دیروز عصر زندایی بابایی پیام دادن شب میایم دنبالتون بریم گردش . زود شام درست کردیم . ساعتای 6 بود اومدن دنبالمون . رفتیم دور زدیم . شب هم رفتیم همونجا خوابیدیم . عصر روز بعد عزیز زنگ زدن بیاین کوه های آب و برق ما هم میایم . آماده شدیم رفتیم . اینم حسین و سجاد وسیله بدست بااشتها بیسکوئیت نوش جان میکنی اینم شما با دایی حسن و پدر جون اینجا هم نشستی روی سقف ماشین دایی . مواظب باش نیفتی زیبا اینم دایی و پسرا . تا چند وقت دیگه انشاالله دخترشونم بدنیا میاد اینم طبیعت کوه حسین و سجاد رفتن بالای این کوه ترقه زدن . کلی به همه مون خوش گذشت . شبش هم رفتیم خونه دایی ...
15 ارديبهشت 1393

پارک

سلام دردونه من امروز خانم خوشی با ریحانه و کوثر اومدن خونمون . ناهار خوردیم عصر بردیمتون پارک . شما هم که عاشششق پارک و بچه هایی حسابی خوشحال بودی . کلی هم بازی کردی . اینجا توی کالسکه داری به بچه ها نگاه میکنی اینجا هم توی بغل ریحانه جون نشستی راستی این مقنعه قشنگ رو هم دایی جون محمد واست از کربلا آوردن . هر کس میبینت حسابی خوشش میاد و میبوست . بعدش رفتیم خونه آقای نورانی . فاطمه حلما هم که هم سن شماست اومدن . بازم میخواستی دست توی چشای دوستت کنی . آخه فکر میکردی عروسکه !!! شب اومدیم خونه . یه خورده گریه کردی تا خوابیدی . گمونم دلتنگ باباجونی ... میبوسمت نازگلم ... ...
15 ارديبهشت 1393

یه مهمونی شیرین

سلام خوشمزه خانوم این چند روزی که بابایی نیستن شما دائم بهونه میگیری و دوست داری بریم گردش . منم مجبورم ببرمت پارک . روز عید رفتیم عروسی خواهر زن عمو جون . جای همه خالی خوش گذشت . اما شب قبلش من حسابی حالم خراب بود واسه همین توی عروسی خیلی نتونستم غذا و شیرینی و میوه بخورم !!! حیف شد !!! دوشنبه ظهر هم تصمیم گرفتم بریم خونه عزیز جون . شال و کلاه کردیم و رفتیم . عصر هم با عزیز رفتیم خونه خاله جون  . بعد هم رفتیم خرید . روز بعدش ناهار خونه خانم انوری دعوت بودیم . شب رو راحت خوابیدی . صبح اول رفتیم خونه دوست من که تازه نی نی شون بدنیا اومده بود . اونجا شما گریه میکردی و میخواستی نی نی شونو بغل کنی . آخه با عروسکت اشتباه گرفته بودی . ن...
15 ارديبهشت 1393

بازگشت به مشهد

سلام امید من چند روزی خونه حنانه جون بودیم . روز یکشنبه صبح رفتیم روداب تا وسایل جمع کنیم و راهی مشهد بشیم . با عجله کارها مونو انجام دادیم و رفتیم سمت زاهدان . اول رفتیم بازار و واسه روز مادر برای عزیز جون بابایی کادو خریدیم . واسه شما هم یه عروسک خوشکل خریدیم که خیلی دوسش داری و همیشه دست توی چشاش میکنی . مبارکت باشه نازنین از اونجا رفتیم خوابگاه پیش یکی از دوستامون که دانشجویه . خوابگاه متاهلی داشتن و شب رفتیم پیششون . شما هم با تعجب به اطراف اتاق نگاه میکردی . شب رو موندیم و صبح زود راه افتادیم سمت مشهد . توی راه طبق معمول آروم بودی و حسابی کنجکاوی میکردی . ظهر رسیدیم بیرجند . رفتیم رستوران ناهار خوردیم جای همگی...
15 ارديبهشت 1393

عروسی

سلام نازگل من روزی که باباجون رفتن مارو بردن خونه عزیز جون . یک شب بودیم . روز بعد عمه جون اومدن دنبالمون رفتیم خونه . اونجا هم با اصرار پدر جون و عزیز جون باهاشون  رفتیم عروسی .آخه توی خونه تنها بودیم.جای همگی خالی  خییییلی خوش گذشت . آخه یه عروسی بدون رقص و  آواز توی این دوره کم پیدا میشه . از شام عروسی هم نگم جای همتون خالی عاااااالی بود . شما هم که طبق معمول فقط کنجکاوی میکردی . بعدش رفتیم حنا بندون خواهر زن عمو جون . چند شب دیگه هم عروسی خواهر زن عموجونه . خداکنه اونجا هم آروم باشی ... ...
14 ارديبهشت 1393

هفت ماهگیت مبارک ...

سلام گل نرگس من خیلی زود هفت ماهه شدی . البته عکسای این ماه رو بیشتر توی مطالب واست زدم . اما چند تا عکس جاافتاده رو برات اینجا میذارم . این ماه حسابی دندونات درد میکرد و دائم زبونت لای لثه هات بود . مثل این عکس لبای کوچولوتو غنچه میکردی و با تعجب میگفتی : اوه اوه خونه حنانه جون یه آویز گوساله داشتن عاشقش بودی . تو اوج گریه میبردیمت اونجا ساکت میشدی .اینجا هم غرق بازی با گوساله هایی . لثه هاتو حسابی فشار میدادی . وقتی میخندیدی اینطوری میشدی فدای خنده ات انشاالله همیشه بخندی گلم دوست دارم   ...
14 ارديبهشت 1393