عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

حرم

سلام گل بنفشه من ... 29دی بود که شب رفتیم خونه دایی محمد جلسه . اونجا شما حسابی شیرین کاری کردی و بازی . روز بعدهم رفتیم خونه دوست باباجون . ناهارخوردیم . عصر میخواستیم بریم حرم که گفتن دوباره برگردین همین جا . خلاصه کلی اصرار کردن .ماهم رفتیم حرم. اونجایه پسر بچه اهل آذربایجان اومد کنارت نشست .اسمش مهدی بود . شماهم بهش میخندیدی. بعداز زیارت برگشتیم خونه دوست بابایی . بعد از شام گفتن حالا بریم پایین. آخه تولد دوست باباجون بود اماخودشون نمیدونستن . خلاصه رفتیم تولد .کلی خوش گذشت . کیک و میوه خوردیم و به شما هم یه سارافون قرمز خوشگل کادو دادن . برگشتیم خونه .شماهم اینقدر با بچه ها بازی کرده بودی توی ماشین خوابی...
24 اسفند 1392

پنج ماهگیت مبارک ...

سلام شکر پنیر من زمان اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی پنج ماهه شدی . توی  این ماه باهم دوبار سفر رفتیم  و شما شکرخدا دختر خوبی بودی . لباسی که خودم واست دوختم اندازه اب شده . همه میگن بهت میاد. ملوس شدی ...   ای نجا هم انگار میخوان عکس پرسنلی ازت بگیرن . حسابی جدی ژست گرفتی ... عاشق این طرز نگاهتم این هم مدل موی مورد علاقه ی عموجون اینجا هم روسری منو پوشیدی . نگاهت منو کشته ... اینم پیرهن چین چین خوشگلت . اندازه ات شده . تنت کردم رفتیم خونه خاله جون . همه میخواستن بخورنت ...   عاشق بازی کردن با دست و پاتی . باتعجب نگاهشون میکنی .مثل اینجا ...   انشاالله همی...
24 اسفند 1392

سفر به یزد

سلام شیرین بیان من چند روز بعد ازاینکه ازکاشمربرگشتیم یه رو صبح باباجون گفتن : بایدبرم یزد . شما هم میاین ؟ ماهم باعجله آماده شدیم و راه افتادیم . شب رو کاشمر خونه عمه جون خوابیدیم و صبح راه افتادیم سمت یزد . نزدیک یزد که رسیدیم زنگ زدیم به دخترعمه که ماداریم میایم یزد .اونجا فهمیدیم یزد داره برف میباره . خیلی برامون عجیب بود . آخه برف اومدن توی یزد کم سابقه بود . نزدیک تر که رسیدیم کولاک بود و جاده اصلا دیدنداشت . کم کم هم زمین ها یخ زده و .... به خرانق که رسیدیم جاده بسته ود و مجبور شدیم همونجا توی ماشین بخوابیم .شب سردی بود . دعا میکردم شما سرما نخوری . اما شکرخدا بخیر گذشت . صبح جاده باز شد و رفتیم یزد . اما به خاطر برف شدید نتونستی...
24 اسفند 1392

عید غدیر

سلام گل سوسن من امروز 3 آبان عید غدیره . دیشب باباجون ما وعمه ریحانه رو بردن خونه خانم حسینی جشن . اونجا همه میگفتن چه دختر بانمکی . شما هم حسابی آروم بودی . یه جفت گل سر صورتی خوشگل هم هدیه گرفتی . صبح هم با مادر جون و عمه ها و بقیه رفتیم دیدن سادات . یه لباس سبز واست خریده بودیم که روز عید بپوشی . تنت کردم حسابی خوشگل شدی .         اول رفتیم خونه مادر بزرگ زن عمو جون . از اونجا ما رفتیم خونه خانم انوری . اونجا حسابی شیرین کاری کردی و با بچه هاشون بازی کردی . عیدی هم گرفتی . عمه جون اومدن دنبالمون و برگشتیم خونه . شب هم رفتیم خونه عمو جون . چون زن عمو جون سیدن . خلاصه امروز کلی عیدی گرفتی . به من هم ...
4 اسفند 1392

یک ماهه شدنت مبارک

سلام گل مامان . یک ماهه شدنت مبارک خانومی قشنگم توی این یکماه کلی باهم بیرون رفتیم ؛ خوابیدیم؛ بیدار شدیم و خلاصه کلی بهمون خوش گذشت . این یکماه شما آروم بودی. توی خواب میخندیدی . گاهی وقتا هم لب میچیدی و جیغ و داد راه مینداختی . ازهمون اون اونقه میگفتی و من عاشق صدای قشنگتم . 8 روزه بودی که نافت افتاد و راحت شدیم . مادر جون بردنت حموم .توی این یک ماه شکرخدا مریض نشدی . وزنت هم خوب بود . قدت هم یک سانت بلند شده بود . وقتی بیدار بودی یکسره شیر میخوردی . 16 روزه بودی اولین بار بردمت حموم . خیلی احساس خوبی داشتم . اینم عکست بعد حمام خوابت خیلی کم بود . شبا تا نصف شب بیدار بودی . این عکس رو نصف شب ازت گرفتم . انگار اصلا خوابت ...
3 بهمن 1392

یه شب سخت ...

سلام عزیز دلم چیزی تا تولدت نمونده بود. دیگه بزرگ شده بودی . حسابی وول میخوردی . شبا نمیذاشتی من بخوابم . همه میگفتن : پسره که اینقدر وول میخوره . اینقدر تکون خوردی که حالمون بد شد ... 34 هفته بودی که بستری شدیم . شب خیلی سختی بود . پراز استرس ...تا بیمارستان گریه میکردم. تا وقتی که گفتن شکرخدا حالت خوبه . اما باید استراحت میکردیم.نزدیک ماه مبارک بود . مادر جون و پدر جون رفتن مکه ... خوش به سعادتشون ... ماهم باید کل ماه رمضون رو توی خونه بمونیم ... واسه سلامتیت هرکاری لازم باشه میکنم طلای من ...
3 بهمن 1392

به خونه خوش اومدی ...

سلام نفس من یکشنبه 92/5/20 هوا ملایم و یه خورده ابری . ساعت نزدیک 12 بود که کارهای ترخیصمون تموم شد . خانم عکاس اومد و کلی عکس ازمون گرفت . اذان ظهر می گفتن که از بیمارستان خارج شدیم . دقیقا دیروز اذان ظهر بود که بستری شدیم . اول رفتیم زیر گذر حرم تا اولین جایی که میری حرم امام رضا علیه السلام باشه . سلام دادیم و راهی خونه شدیم . ترافیک عجیبی بود . تا رسیدیم خونه ساعت حدود2 ظهر بود . مادر جون و زن عمو جون و عمه جون ریحانه و عمه جون مونا منتظرمون بودن . وارد حیاط که شدیم زن عمو جون شروع کردن به  عکس و فیلم گرفتن .بعد هم یکی یکی بغلت گرفتن . اومدیم خونه . خوش اومدی عزیز دلم ... اول با عزیز جون بردیمت حموم . بعد هم عزی...
3 بهمن 1392