عفیفه خانومیعفیفه خانومی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
خواهرجون شریفهخواهرجون شریفه، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عفیفه بانو

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات دختر کوچولوش جاودانه بشه

اولین مسافرت

روز شنبه 20مهر ماه بود که بعد از ناهار به سمت قم راه افتادیم . شب رو نیشابور خونه خاله عصمت جون خوابیدیم . اون شب هوا خیلی سرد بود . صبح زود راه افتادیم سمت قم . توی راه شما دختر خوبی بودی . عقب واست پتو پهن کرده بودیم و شما راحت دراز میکشیدی . میخوابیدی . باخودت بازی میکردی . انگار اومده بودی هتل . ببین چه ناز خوابیدی وسط راه موقع نماز ظهر که نگه داشتیم شما شروع کردی به جیغ کشیدن . دلیلشو نمیدونستم . تا قم نسبتا ناآروم بودی . وقتی رسیدیم خونه دایی جون بردم توی حمام شستمت . آروم شدی و خوابیدی . صبح بیدار شدیم آماده شدیم که بریم حرم . توی حرم آروم بودی . اما وسط نماز ظهر دوباره شروع کردی به جیغ کشیدن . نماز ظهر رو خوندم برگشتیم خونه ...
20 آذر 1392

واکسن دوماهگی ...

سلام گل همیشه بهارم روزها و هفته ها تند و تند گذشتن و 19مهر نزدیک میشد . دل من تالاپ تولوپ میکرد . نوزدهم جمعه بود . واسه همین پنج شنبه صبح با بابا جون رفتیم مرکز بهداشت تا اولین واکسنت رو بزنیم . وقتی رفتیم کسی نبود و بهداشت خلوت خلوت بود . گفت چون قطره فلج نیومده واکسنش رو هم نمیزنیم . مسئول تزریقات هم نیست . هر چی اصرار کردم فایده نداشت . داشتیم بر میگشتیم خونه که توی راه یادم اومد قراره شنبه بریم سفر . دوباره برگشتیم بهداشت . گفتم : ما شنبه داریم میریم مسافرت . واکسنش رو بزنین که با خیال راحت برم . واسه قطره اش بعدا میام . خلاصه اینقدر گفتم که راضی شدن . اما زدن واکسن همان و گریه کردن شما همان . الهی بمیرم اینقدر گریه کردی که باباجو...
20 آذر 1392

شب میلاد امام رضا علیه السلام

سلام قند و عسل شب میلاد امام رضا علیه السلام ؛ 26 شهریور ؛ قرار شد بریم پابوس آقا . بعدنماز مغرب آماده شدیم . هوا یه کوچولو سرد بود . شما رو توی قنداق فرنگی گذاشتم و رفتیم . یه خورده حرم شلوغ بود . رفتیم صحن غدیر نشستیم . شماهم خوابیدی . خانم دهقانی اومد اونجا دیدنت . بعد که بیدار شدی دوست داشتی از توی قنداق فرنگی بیای بیرون که بلند شدیم اومدیم که سرما نخوری . توی راه بابا جون از یه رستوران جوجه کباب خریدن . اومدیم خونه نوش جان کردیم .(جای همگی خالی ) خلاصه اون شب به همه مون خیلی خوش گذشت . اینم عکست توی حرم   انشاالله همیشه خوب و خوش باشی گل من ... ...
18 آذر 1392

شب اول

      بلافاصله لباس تنت کردن . یه سرهمی صورتی خوشکل . آوردنت کنارم ... باورم نمیشد ...بغلت گرفت . دست و صورت کوچولوتو ناز میکردم . گفتم : یه قاشق بدین میخوام آب زمزم و خاک کربلا بریزم توی دهنش . پرستار قاشق آورد . کامتو برداشتم . خودمم خرما خوردم تا جون داشته باشم بغلت بگیرم . بعد اومدن بردنت بخش نوزادان . گفتم : کجا میبرینش ؟ کی میارینش ؟ گفتن : الان بری بخش میارنش . از پرسنل زایشگاه تشکر کردم . بعد منتقلم کردن بخش . لباسمو که عوض کردم آوردنت . بعد هم بابا جون و عزیز جون و خاله جون اومدن . ساعت تقریبا 10/30 شب بود . یه حس قشنگی بود که نمیتونم واست بنویسم . یه 20 دقیقه که گذشت همه رفتن . من موندم و خاله جون و شما ...
13 آذر 1392

تولد دخترم...

سلام دختر نازم روز شنبه 19 مرداد 92 بود . صبح که بیدار شدم حالم خوب نبود . رفتیم بیمارستان . به دستور خانم دکتر بستری شدم . فکرنمیکردم به این زودی پا توی دنیا بذاری . آخه 14 روز تا تاریخ به دنیا اومدنت مونده بود ... ساعت ها میگذشت . صدای قلب کوچولوتو با دستگاه میشنیدم . آخرین لحطات بود که باهم قرآن میخوندیم . بالاخره .... ساعت 8/10 دقیقه بعداز ظهر ؛ هنوز نماز مغرب وعشا تموم نشده بود ؛ فرشته کوچولوی من به دنیا اومد . وقتی دیدمت ... نمیتونم بگم چه حسی داشتم . انگار روی زمین نبودم ... پرستار گفت : 2950 وزن ؛ 48 قد ؛ 34 هم دور سر . سالم و سفید و تپلی خانم دکتر میگفت : 19 مرداد مصادف با2 شوال . دختر تر و تمیز و خوش موقع . اسمشو چ...
13 آذر 1392

اولین زیارت ...

سلام زائر کوچولو 10 روزه که شدی با مادر جون و باباجون و دختر خاله معصومه رفتیم حرم . واسه اولین بار بود که میرفیم جایی . چندروز قبل رفته بودیم دکتر . توی حرم خوب خوابیدی . هرکس میدیدت میپرسید : چند روزشه ؟ همه ازت خوششون اومده بود . بس که پاک و معصوم میخوابیدی .   البته این عکسا رو بعدا توی خونه ازت گرفتم . شبش هم رفتیم خونه دایی حسن جلسه . وقتی میخواستیم بیایم دل درد شده بودی و گریه میکردی . خداکنه زودتر دل دردات خوب بشه . آخه خیلی اذیت میشی نازگلم ... ...
13 آذر 1392

اتاق عفیفه بانو...

سلام گل قشنگم خونمون با اومدنت قشنگ تر شده . مخصوصا اتاق کوچولو و خوشگلت که هر کی میبینه میگه قشنگه . اینم عکسای اتاقت         ا میدوارم از اتاقت خوشت بیاد عزیز دلم . انشاالله زودتر بزرگ بشی و با اسباب بازی هات بازی کنی دوست دارم امیدمن ...     ...
13 آذر 1392

باور نکردنی ...

سلام نی نی نازمن . این خاطره اولین روزیه که فهمیدم داری توی وجودم شکل میگیری صبح روز یکشنبه 3دی ماه 91 به پیشنهاد دکترم رفتم آزمایش . دل توی دلم نبود . ساعت 7 بعداز ظهر باید میرفتم جوابشو میگرفتم . وقتی میرفتم انگار ماشین ها همه وایساده بودن . پاهام سنگین بودن و باهام راه نمیومدن . به آزمایشگاه رسیدم . جواب آزمایشو که دیدم ........ باورم نمیشد ... تا خونه انگار پرواز میکردم . جواب آزمایشو که به باباجون نشون دادم ... هردوتامون شکه بودیم . حالا دیگه یه فرشته کوچولو توی راه بود تابا اومدنش زندگیمون قشنگ تر بشه ... ...
11 آذر 1392

مراسم نامگذاری

سلام دختر عزیزم امشب نشستیم واسه اسمت مشورت کردن .  پدر جون میگفتن عطیه . عمو جون میگفتن سارا . یکی میگفت زینب ؛ نرگس ........ و اسمای دیگه . اما من و بابا جون تصمیممون رو گرفته بودیم : عفیفه . پدر جون گفتن : هر چی خودتون دوست دارین . بدجوری اسم عفیفه به دلمون افتاده بود ...
11 آذر 1392

دختر من ...

سلام وروجک نازم بازم خواستی دل من و باباجون رو آب کنی . روز18ماه مبارک بود که تا ظهر اصلا تکون نخوردی . شده بودی 37 هفته. نمیدونستم چیکار کنم . بی اختیار گریه میکرم . به خانم دکتر که زنگ زدم گفت برین بیمارستان . آخه روز تعطیل بود و همه درمانگاه ها و مطب ها بسته . رفتیم بیمارستان واسم سونو نوشت . رفتیم . شکر خدا همه چیزت خوب بود و در کمال ناباوری دختر بودی ... شکه شده بودم ... نمیدونستم باور کنم یا نه ...حالا من صاحب نعمتی بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم خدا بهم عنایت کنه ... روز بعدش مادر جون و پدر جون از مکه برگشتن . وقتی سر ساک سوغاتی رو باز کردن بابا جون گفتن : بچه مون دختره . همه از خوشحالی نمیدونستن چیکار کنن . آخه نوه های دیگش...
11 آذر 1392